بدترین شروع واسه یه روز می تونه نزدیک صبح بیدار شدن با خوابای بد و دیگه خواب نرفتن باشه، البته اون تیکه ش که پتو رو بغل می کنی و هی تو تختت وول می خوری تا خوابت ببره خیلی حال میده. ولی خب بقیه روز رو خسته گذروندم، خونه خواهری رفتم و چند تا مهمون هم تو خونه خودمون داشتیم.
توجه کردین کسی که از هر حالتی و هر وضعی ناراحت میشه یهو یه عالمه آدم که برعکس اون خیلی راضی و خوشحالن و اوضاعشون خوبه دوروبرش پیدا می شن؟ این واسه سوزوندن اون بدبخته؟ یا تصادف محضه؟
الگو قرار دادن یه نفر دیگه یجورایی همیشه منفورترین کار در نظرم بود، ولی این روزا نظرم عوض شده، شاید کل زندگیه هیچکسی، نظرم رو جلب نکنه ولی می تونم تو هر جای خاصی به روش یه آدم خاص جلو برم. با اینحال همیشه با تکرار کار یه نفر دیگه حس می کنم دیگه کوآلای همیشگی نیستم و هویتم رو از دست می دم. از این نظرم میشه بهش نگاه کرد که همین هویتی که ازش حرف می زنم هم با الگو گرفتنه، از خانواده و جامعه و هرچیز ممکن. ما از وقتی به دنیا میایم از بقیه تقلید می کنیم تا بتونیم زنده بمونیم و رشد کنیم. هرچقدر هم سعی کنیم متفاوت باشیم باز هم یه تکراره پس بهتره زیادی زور نزنم خودم رو از بقیه جدا کنم :/
با صدای بارون از خواب بیدار شدم، در حالی که خواب سیل رو میدیدم. بارون ها شدید بود ولی خدا رو شکر سیل نیومد. تقریبا از ظهر خواهری با بچه هاش اومد خونمون و تا عصر موند. همون اوایل یهو هوا آفتابی شد و باهم رفتیم توی حیاط، بهترین هوای ممکن رو نفس کشیدیم و با بچه ها دویدیم. بعد از رفتن خواهری چندتا مهمون دیگه هم داشتیم. یهو دیدیم خواهرم و شوهرش دوباره برگشتن، شیک و پیک و به عنوان بازدید عید، حالا جالبش اینه که اونا اومده بودن، مامان و بابام رفتن بازدید، دوباره اینا اومدن بازدید. :/
با این اوصاف نه فیلم دیدم نه کتاب خوندم، اگه روزی که توش این دوتا باشه رو جزو علافی هام حساب کنیم، این جور روزها حتی از علافی هم تباه تر حساب میشه، چون چیزی یاد نگرفتیم. من ارزش آدم هایی دوروبرم رو کم نمی کنم، با این که از کسی خوشم نمیاد ولی ارزش روز من رو چیزهایی که توش یاد گرفتم مشخص می کنه.
قراره بعد از تعطیلات عید دیوارای اتاقم رو رنگ کنم، دوست دارم روش یه عالمه چیزمیز بنویسم ولی اصلن هیچ ایده ای براش نداشتم. البته بزرگترین دستاوردی که وبلاگ واسه من داشت، اینه که تو هر کاری میگم ایده ای ندارم، داستان این وبلاگ تو ذهنم میاد. من این وبلاگ رو فقط بعد از خوندن یه پست زدم، بدون هیچ پیش زمینه ای، سابقه ای توی نوشتن عیا ایده ی خاصی :/ روزای اول نوشتن واسم درد داشت ولی الان چون خوابم میاد فقط دست از نوشتن برمیدارم. احساس می کنم نود درصد دلیل موفق نشدن ما بهانه هاییه که واسه ی شروع می گیریم، وسواسی فکرمی کنیم، ایده آل گرا می شیم، خودمون رو دست کم می گیریم و دنیا رو دست بالا، زمان رو بهونه می کنیم و هزارتا چیز دیگه.
گاهی وقتام فکر می کنم شاید اصلن انجام دادن کار، هرررکاری اشتباه باشه، ما بدون هیچ برنامه ای بدنیا میایم، تو ذهنمون هیچ پیشفرضی نداریم و بعد از ارتباط با جامعه سعی می کنیم دنباله رو باشیم. اگه مردم جهان من،خ همه انسان های تنبلی بودن و بدون هیچ عذاب وجدان و هیچ فکری درمورد اینکه کار دیگه ای ممکنه انجام بشه فقط استراحت می کردن، قطعا من خودم رو الان بابت خوابیدن ها و تنبلی هام سرزنش نمی کردم. حس می کنم دقیقن شرایط جامعه توی آینده، استعداد و هر چیز دیگه ی زندگی ما موثره، انگار که ما بوجود میایم تا برده افکار پیشینیانمون باشیم و اونو به نسل بعدی منتقل کنیم. مثلا درمورد استعداد، کسی که هیچ وقت تلویزیون نداشته یا با هیچ نوع نمایشی تو زندگیش آشنا نبوده هیچ وقت تو زندگیش هم طرف اون کار نمی ره، ما فکر می کنیم استعداد داریم چون جامعه یا شرایط تصادفا اون کار رو به ما عرضه کرده و ما حس کردیم می تونیم انجامش بدیم، که این بازم چیزهای دیگه می طلبه، مثل فرصت، تشویق ها، موفقیت های کوچیک و چیزای دیگه. یه چیز دیگه هم حال خوبه، ما اگه در زمانی که حس خوبی داریم یا دنبال یه حس خوب می گردیم به چیزی بربخوریم ممکنه بهش علاقه پیدا کنیم ویا حتی فکر کنیم اون تنها استعداد کشف نشده ماست. البته اینا اعتقادات من نیست، ایده هاییه که به ذهنم می رسه وقتی سعی می کنم دنیام رو بهتر درک کنم :/
از بچگی یکی از بزرگترین آرزوهام این بود که تو شهری زندگی کنم که دائم هوای معتدل و بارونی داشته باشه، بیشتر اوقات بارون بیاد و بقیه وقتا ابری باشه، روزهای آفتابی هم خیلی کم توش پیدا بشه :/ این آرزو بیشتر از اونجایی میاد که از وقتی چشم باز کردم تو اصفهان گرم و خشک زندگی میکردم و زیاد هم مسافرت نرفتم. طبق آرزوهام میشه گفت امروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود. از وقتی چشم باز کردم هوا بارونی بود و حتی با صدای بارون می خوابم، کم و زیاد شد ولی قطع نشد.
تنها باگ امروز خستگی وحشتناکم بود. صبح به زور بیدار شدم و با خستگی تمام روزم رو گذروندم، کرختی دست و پا و مخصوصا مغز رو داشتم، راستش خسته تر از اونیم که حتی بتونم گوشی دستم بگیرم و تایپ کنم. به تازگی علاوه بر قرص های تقویتی معمول یه قرص دیگه هم به تجویز پزشک می خورم که از عوارضش سستی و ضعف بدنه و علائم افسردگی. فکر نمی کنم اون مشکل کوچیک ارزش مختل شدن کل روزم رو داشته باشه. قبلن شبها یدونه می خوردم که بعد فهمیدم باید نصف صبح و نصف شب بخورم، با این روش کل روزم به فنا رفت :/ با اون مزه حشیش مانندش -_-
روزهایی که اینطور خستگی ها رو دچار میشم، در کمال تعجب فعال تر می شم، کمد کاملا بهم ریختم رو مرتب کردم، ناهار پختم، رفتم خونه برادرم و هفتاد صفحه از کتاب اثر مرکب دارن هاردی رو خوندم. اثر مرکب کتابی بود که چند سالیه از زیر خوندنش در میرم، انگار که با فهمیدن مطالبش یه مسئولیت خاص به گردن من میفته. اما خب بالاخره خود کتاب اومد توی خونمون، از سمت محل کار شوهر خواهرم به عنوان هدیه عید بهشون داده بودن و اونم آورده بود خونمون. تعلل رو جایز ندونستم و قرضش گرفتم. امروز سعی کردم یکم بخونمش. وقتی این دست کتابای موفقیت رو می خونم خط به خط آه می کشم و احساس می کنم تمام زندگیم رو به هدر دادم، من توانایی های خیلی زیادی داشتم که به خاطر بی مسئولیتی و عمل نکردن به قوانین موفقیت اونا رو هدر دادم و زندگیم رو به ورطه ی فساد کشیدم :/ لعنت خدایان بر من باد. واقعا این کتاب ها جواب میدن؟ راستش زمانی که بچه بودم و وقتی که دوستام رمان های مودب پور رو به همدیگه قرض می دادند ولی من از این کتابا می خوندم به حقیقتشون اعتقاد کامل داشتم، به این که هیچ چیز تصادفی نیست و تمام موفقیت ها با سخت کوشی و تلاش بیش از اندازه معمول یا خوابیدن روی تخت و تجسم اهداف و ثروت به دست اومده. اما الان دیگه اون حس رو ندارم، یعنی شاید بخونمشون ولی تو نظرم بیشتر یجور کسب و کار میاد تا کتابای مفید، انگار که جلوی تبلیغای ماهواره نشسته باشم :/ جدیدا دارم به بی نظمی و تصادفی بودن بیشتر چیزای جهان اعتقاد پیدا می کنم و این باعث می شه نتونم قبول کنم شانس و فرصت ها هیچ اثری توی موفقیت و خوشبختی ما نداره. اشتباه می کنم؟
متوجه شدم یه نفر تو فامیل هست که بر حسب اتفاق خیلی ازش خوشم میاد. البته فقط دوست دارم از دور نگاهش کنم و جرئت نزدیک شدن بهش رو ندارم. اسمش امیرعلیه، موهاش رنگ موهای آنشرلی یکم تیره تره، پوستش به شدت سفید و بدون هیچ لک یا خال، چشماشم عسلی خیلی نازه، حالت صورتش وحشتناک خوشگل و نازه، فقط عید ها دیدمش و همیشه کت و شلوار می پوشه :/ من از کت و شلوار متنفرم. تازه با اون کت و شلوار یه جفت جوراب کالج خیلی بامزه که کله ی دوتا خرس بود پوشیده بود که تو دلم قربون صدقش رفتم کلی. امیر علی بچه داییمه و پنج سالشه، یادمه روزی که به دنیا اومد زن دایی کوچیکم چقدر به خاطر رنگ موهاش مسخره ش کرد و بهش گفت زشت. بر حسب اتفاق همون زنداییم بچه دار شد، یه دختر با موهای قرمز :/ ولی خب زنداییم خیلی ترسناکه، دخترش خوشگل شد مثلا، الان پنج سال گذشته و امیرعلی روز به روز خوشگل تر می شه ولی اون دختر تپل و زشت و بداخلاقه :/ به شدت به کارما اعتقاد دارم، هر کاری چه خوب یا بد به خودمون برمی گرده.
صبح که از جا بلند شدم هر چقدر زیر تختم دنبال عینکم گشتم پیداش نکردم، عادت دارم قبل از خواب می ذارم زیر تختم، یعنی کسی نمی بینتش اصلن. بلند که شدم دیدم روی میز کامپیوترمه، تموم برگام ریخت، از پدر و مادرم پرسیدم ولی هیچکدوم جا به جا نکرده بودن، تنها جواب ممکن اینه که خوابگردی می کنم که اونم تو این بیست سال سابقه نداشته و دیشبم وضعیت بدی نداشتم که دلیلش باشه. ذهنم درگیره چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه، مطمعنم دیشب گذاشتمش زیر تختم. :/
ظهر سعی کردم کتاب جهان هولوگرافیک رو یکم بخونم. راستش خیلی وقته دارمش ولی هر وقت شروعش می کنم ناامید می شم چون هیچ اطلاعاتی درمورد فیزیک کوانتوم ندارم و نمی دونم از کجا باید شروع کنم. بعد از رمان های معمایی فیزیک کوانتوم بیشترین چیزیه که دوست دارم درموردش مطالعه کنم، چون به نظرم رشته هایی از حقیقت رو می تونم توش پیدا کنم شایدم اشتباه می کنم.
قبلن فکر می کردم این مسئله درمورد همه چیز کنجکاوم و تا یه جواب قانع کننده به تردید و سوالاتم ادامه میدم کار اشتباهیه، بابتش خودمو اذیت می کردم ولی الان که فکرشو می کنم باعث می شه تو نکاتی که هیچکس بهش اهمیتی نمیده دقیق تر بشم و چیزهای جالبی رو متوجه بشم، به نظرم هیجان انگیز میاد. چرا هر چقدر سوال بزرگتر می شه مردم کمتر براشون اون سوال مهم میشه؟ هرچیزی که بزرگتر، دورتر، بلند تر و. میشه، کم اهمیت تر می شه.
هر کس منو می بینه می پرسه: درس نمی خونی؟ سرکار نمی ری؟ ازدواج نمی کنی؟ و هزارتا سوال بی مورد دیگه که درمورد زندگی شخصی منه و به کسی ربطی نداره. همتون می خواین یه کاری حتمن انجام بدین، درس می خونین، کار می کنین، پول جمع می کنید، با هم می جنگید، با مشکلات می جنگید، خب که چی؟ وقتی من کار نکنم نه خونوادم از گرسنگی تلف میشه نه چیزی از زندگیم کم میشه نه اونقدر پر توقعم که بخوام چیز بیشتری داشته باشم. چرا درس بخونم و کار کنم؟ دستم تو جیب خودم باشه؟ من هیچ غروری ندارم و اصلن خجالت نمی کشم از بابام پول تو جیبی بگیرم :/ اگه درس خوندن هم واسه اینه که دانشم بیشتر باشه مطمئنا با چرخ زدن تو پیج های سطحی و مزخرف اینستا اطلاعات مفیدتری نصیبم میشه و آسیب کمتری به خودم وارد می کنم. هروقت احساس کردم به پول نیاز دارم حتمن میرم دنبالش الان دوست دارم ول بچرخم و به جای دویدن بایستم ببینم کجای دنیام.
ظهر فیلم shack رو دیدم. خیلی واسم جالب بود، شاید داستانش یکم احمقانه به نظر برسه ولی کلی درس می تونی ازش بگیری، درمورد قضاوت، بخشش، گناه، اعتماد و کلی چیزای دیگه. اون صحنه ای که مک با عقل وسط کوه صحبت میکرد رو دوست داشتم. قضاوت یکی از بزرگترین اشتباهات هر انسانه، همه چیز رو به خوب و بد تقسیم کردیم. چیزی که واسه من خوبه ممکنه واسه بغل دستیم بد باشه و همین باعث جنگ می شه. باید چندبار دیگه این فیلم رو ببینم، شاید یه نکته ی ریزی از دستم در رفته باشه. جدیدا دیگه داستان واسم مهم نیست، بیشتر به مکالمه ها، نماد ها و درونمایه های هر قسمت از فیلم توجه می کنم. فیلمایی که فقط سعی می کنن روابط خونوادگی و عشقی رو پیچیده و بعد رمزگشایی کنن، حوصلمو سرمی بره. بعدش فیلم پارک ژوراسیک رو دیدم، آخرین قسمتی که بیرون داده، قبلیا رو دوبله شده تو تعطیلات عید سالای قبل دیده بودم. این سری بهم بیشتر مزه داد. دیدن فیلم با زبان اصلی اصلن قابل مقایسه با دوبله نیست، انگار موز رو با پوست بخوری :/
گاهی وقتا نزدیک غروب یه موزیک خوب بذار که هیچی از کلماتش رو نفهمی، بعد لم بده و به دوردست خیره شو. به یه نقطه نگاه کن و فقط سعی کن فکر کنی. ذهن من می دونه که با چیزهای دنیایی مثل پول و عشق و هر چیز دیگه ای نمی تونه منو پایبند کنه ولی لذتی که با این غرق شدن تو افکار می برم منو گره زده به ذهنی که نه دلم میاد رهاش کنم نه ازش خوشم میاد :/ می گن باید از دست ذهن رها بشیم و به جای اینکه اون ما رو رهبری کنه فقط یه وسیله باشه واسه وقتی که بهش احتیاج داریم، مثل یه کارمند اداره بایگانی. من تا حالا هیچ تلاشی واسه این کار نکردم، یعنی هنوز قانع نشدم به ضرورت همچین کاری واسه زندگیم چه برسه به نتیجه گرفتن و ثابت شدن چنین موضوعی.
داشتم می گفتم، گاهی وقتا یه همچین حرکتایی، موزیک و لم دادن و خیره شدن و فکر کردن، رو می زنم، خیلی هم کیف میده :) تنها باگ این تفریح غیرقابل کنترل بودنشه، گاهی وقتا یه تایم طولانی رو به یه مسئله فکر می کنم و به نکته یا سوال جالبی می رسم و دوست دارم بنویسمش. درست همون موقع که دست به قلم یا به کیبورد می شم تموم اون افکار نابود می شن، ارزششون رو از دست می دن و نوشتن فقط باعث کلافگی محض میشه. کلمات نمی تونن کامل اون تصاویری که تو ذهنم هست رو بیان کنند و خیلی ساده و احمقانه میشن، شایدم باشن کی میدونه؟! :/
فیلم لوسی به صلاحدید والدین یعنی خواهر و برادرم خشن و مستهجن و ضددین شناخته شد و موند روی دست خودم. من تو سن اینا بودم بیدار می موندم و ساعت یازده شب کینه و امثالهم نگاه می کردم هیشکی کارم نداشت الان این موجودات چه فرقی با من دارن؟ روحیه اینا برگ گله مال ما کف پای فیل؟ چرا انقدر بچه ها رو ترسو و لوس بار میارن این دهه شصتیا؟ خوبه خودشون با سمندون بزرگ شدن. اصلن حیف این فیلم، خودم روزی دوبار می بینمش ناراحت نشه :(
کاش ماه رمضون زودتر بیفته تو عید یکم ملت حال ندار بشن، بشینن خونشون ما رو ول کنن. چقدر خوبه که تونستم خونواده رو راضی کنم همین که مهمونا میان خونمون بسه و من واسه بازدید نمیرم ولی تهش خودم دلم می سوزه که نمی تونم خودم شخصا پاسخ غارتاشونو بدم :/ با همین فرمون بخوان ادامه بدن برق وصل می کنم به در خونمون :)
مادری من یه عادت خاصی داره، وقتی دورش شلوغ باشه نمی تونه همه کارها رو درست انجام بده. مثلن روز اسباب کشی که صبحش قرار بود مادرم غذا درست کنه و من و خواهری بریم آخرین تمیز کردنای خونه رو انجام بدیم دوبار غذاشو سوزوند در حالی که تو حالت عادی خیلی خوشمزه درست می کرد. پیرو این نکته مادر من از از صبح تا شب غذای چند نفررو سپرد به من. با عصرونه ای که طلبکار بودن شد سه بار غذا درست کردن :/ یعنی عملن کل روز رو تو آشپزخونه بودم. عصر هم که بچه ها رو نگه داشتم بیرون کار داشتند و حتی نتونستم استراحت کنم.
ساعت ده شب بالاخره هرجور شد بیرونشون کردیم این قوم مغول رو. سریع دویدم سفره هفت سین رو چیدم، هر سال خواهری می گه "واسه چی می چینی؟ چه اامی داره؟ حوصله داری؟" ولی من بازم دلم نمیاد احساس می کنم اگه یه عید بدون سفره هفت سین داشته باشم اون سال واسم نحس می گذره و واقعا هم بهش رسیدم :/ خودشون سفره هفت سین ندارن نشونه بی سلیقگیشونه.
سعی کردم تا لحظه سال تحویل بیدار باشم ولی با صدای مسخره بازی های مسیح و آرش Ap تو شبکه سه خوابم برد :)
سال نو شده، متاسفانه هیچ تغییری تو دنیا نمی بینم. چرا هنوزم مث بچه ها باید فکر کنم که جهان نو شده و همه چی تغییر کرده و خوب شده؟ هیچ برنامه و هدفی هم واسه امسالم ندارم :/ میدونم کارم درست نیست ولی می خوام امسال تجربه های بهتر از برنامه ریزی داشته باشم. می خوام خیلی چیزها رو بپذیرم و بعد به فکر تغییر باشم. دائم می خوام خودمو عوض کنم و همین باعث شده از چیزی که الان هستم متنفر بشم. اول باید خودمو دوست داشته باشم تا بتونم رشد کنم و بهتر بشم. مگر آدم به چیزی که ازش متنفره می تونه اهمیت بده و بهترش کنه؟
امیدوارم هممون سال خوبی داشته باشیم و پر از تجربه های خوب. عیدتون مبارک :)))
این هر سال دم عید آرایشگاه رفتن معضل عظیمیه. این تعداد از خانم کجا بودن تا حالا؟ همه ام یسره دکلره فقط :/ خیلی زشته خب یه تنوع بدین. از اونجا که خانواده ما هیچوقت موافق با جریان رود نبوده خواهری رو راضی کردیم تا بره و موهاشو خرمایی کنه. خیلی بهش میومد و خوشگل شده بود، از ذوق کردناش جلوی آینه روحم شاد شد، چند سالی بود موهاش رو رنگ نکرده بود و این تنوع روی روحیه ش تاثیر گذاشته بود. وقتی رسید خونه دیدم نمی تونه صحبت کنه،آرایشگرش صورتشو ماسک گذاشته بود و خواهری عجله کرده بود به خاطر نگرانی بچه هاش و همونطور با ماسک اومده بود خونه :) انقدر جلوش نشستم خندیدم و مسخره ش کردم که آخرشم خسته شد و ماسک رو از روی صورتش کشید و یه دل سیر خندید.
قبل از اومدنش واسشون شام درست کردم تو همون حین شوهر خواهرم به جای نگه داشتن بچه ها رفت لباسای عیدشو پوشید و با کتای قبلیش مقایسه کرد. از این که تو زمان خرید به یه نفر بگم چی بهش اومده، همیشه پشیمون شدم. کتشو پوشیده بود هی راه می رفت می گفت تقصیر توئه من اینو خریدم :/ مگه خودت عقل نداری خب.
امروز برعکس دیروز حس و حال خوبی داشتم، انقدر انرژی داشتم که با مادری برم کلی گشت بزنم تو خیابونا و بعدم خونه خواهری بمونم مراقب بچه هاش باشم:/ بعد از شام شوهر خواهرم منو رسوند خونه و بالاخره به آرامش رسیدم. آرامشی که چندان نپایید چون همسایه کناری تصمیم گرفته ساعت یک شب تقیر دکوراسیون بده -_- خدا بهم رحم کنه.
به شدت قوی بودم. یه دختر ناز کوچولو با دستایی قدرتمند، اونقدر که می تونستم آهن رو به راحتی خم کنم. یکهو یه ردیف از وسایل درب داغون قدیمی، انگار وسط یه سمساری هستم جلوم به ردیف ظاهر شد. مادری گفت: بین همه اینا باید یکیو انتخاب کنی و من نمی دونستم چیکار کنم. ترجیح دادم خرابشون کنم، اولین میله رو که خم کردم دیدم همون مهرماهی بامزه با خونوادش دارن میان نزدیکمون. سریع خودمو توی فر یکی از اجاق گازها مخفی کردم تا نفهمن که من قوی هستم و منو بیخیال بشن. داشتم از استرس می مردم و تمام بدنم می لرزید.
چشمامو که باز کردم به شدت حالت تهوع داشتم، به نظرم با اختلاف حالت تهوع بدترین بلاتکلیفی جهانه. انگار بدنت لمس می شه و تمام تمرکزت روی حرکت ماهیچه های معدست. مدتی طولانی رو نشسته کنار در دستشویی گذروندم. نمی شد این وضع رو ادامه داد. بلند شدم و وارد اتاق شدم، امشب از بد شانسی من خواهری هم حضور داشت، دوست ندارم زمانی که اتفاقات بد میفته کنارم باشه. وقتی مادری داشت توضیح میداد و واسه رد کردن مهرماهی دلیل میاورد دوست داشتم تنها باشم ولی غیر ممکن بود. همشون تصمیم گرفتن توی اتاق من بخوابن. بعد از یکبار لگد کردن پای خواهری به مادری رسیدم و سعی کردم با ت دست بیدارش کنم.
_چی شده؟!
_مامان پاشو، حالم بده.
_نمی خوام. برو بخواب خوب می شی :/
بعد از این که به خودم قول دادم تو اولین فرصت دنبال پدر مادر واقعیم بگردم بزور بیدارش کردم تا بره واسم قرص بیاره. اگه اسم قرص رو بلد بودم عمرن صداش می زدم. دوباره رفتم جلوی دستشویی نشستم و با خودم کلنجار رفتم که یهو یه لیوان و یه قرص جلوی صورتم گرفت. قرص رو که برداشتم گفت بهتره نصفش کنم چون خیلی قویه. واقعا مادر من از بچش با اون حال و دستای خالی چه انتظاری داشت. کل قرصو بلعیدم و نشستم تا اثر کنه. این قرصی که مادرم داده تا حالا چند بار منو نجات داده. سریع حالم بهتر شد و رفتم خوابیدم، این قرص خیلی قویه ولی اثر خواب آلودگیش از دوتا والیوم بیشتره. صبح زود با مشت و لگد بیدارم کردن چون قرار بود با خواهری بریم بیرون. دستام بی حس بود و فکم ول شده بود، مثل معتادای چندین ساله حرف می زدم و گاهی وقتا مجبور بودم با دست دهنمو ببندم :/ نزدیک ظهر سرحال شدم چون یکی از جذاب ترین صحنه ها گشت زدن تو خیابون زیر بارونه. تا نزدیک عصر راه رفتیم تو خیابونا و بعدم برگشتیم خونه. دلم می خواد تا ابد بخوابم. :)
هوا به شدت آفتابی بود، علی رغم علاقه م به هوای بارونی، متاسفانه تنها هوای ممکن و خوب واسه پیک نیک رفتنه. خب مشخصه که کل روز رو بیرون بودیم، کنار یه مزرعه گندم، کنار درخت پر از شکوفه سیب و زیر درخت بسک:/ (نمی دونم این چه اسمیه و واقعیه یا نه، برادری گفت ولی به شدت زیباست شکوفه هاش)
یه گروه شش نفره بسیار بیمزه و نمکدون که فقط هرهر خندیدیم، برنامه ادابازی دانلود کردیم و برای هر اجرا کلی جیغ و داد زدیم، فکر می کردم تو پانتومیم هیچ استعدادی ندارم ولی به شدت اشتباه می کردم :/ مخصوصا تو زمینه فیلم و سریال. نزدیک غروب هوا سرد شد و سریع رفتیم سمت خونه. عاطفه که جدیدن دارم بیشتر از خواهر برادرم تو زندگیم می بینم و باهاش صحبت می کنم با شوهرش همراهمون بودن، یه عالم عکس گرفت، فهمیدم استعداد عکاسیم دارم *_*
شبو خونه خواهری بساط کردم و کیک پختیم و غذا پختیم و نشستیم فیلم دیدیم :) نزدیک دوازده دیگه خودشون کشون کشون منو رسوندن خونمون -_- فهمیدم استعداد خوبی هم توی چتر شدن دارم :) باریکلا کوآلا
واسه اولین بار نشستم برنامه عصر جدید رو کامل نگاه کردم و با این که از داورهاشون اصلن خوشم نمیاد، بخصوص از احسان علیخانی ولی اجراها رو دوست داشتم، مخصوصا برنده هاشونو :)
روز خوبی بود، خوش گذشت ولی فیلمام نصفه نیمه موند واسه فردا. باید کادو بخرم ولی نمی دونم چی بگیرم :( هیچ ایده ای واسه ش ندارم.
یکی از لذت بخش ترین کارهای جهان تجسمه. اونموقع که قبل از خواب داری خودتو به خاطر تموم تنبلیا و هیچ کاری نکردنای هرروزه سرزنش می کنی، هرچند فایده ای نداره، یهو خودتو تو اون دنیای ایده آل تصور می کنی که تو کارهایی که می خواستی رو داری انجام میدی. یه روز خوب رو در حالی که همش لبخند به لب داری و یه عالمه کار خفن انجام می دی رو به تصویر می کشی و از این تصویر لبخند به لبت میاد. شاید این تصورات چیزی از زندگی درست نکنه ولی به تنهایی می تونه بار کلی از تلخیا رو کم کنه. البته علما هم می گن که طبق قانون جذب، به هر چی فکر کنی بهش میرسی. فکر رسیدن به این تصورات و تبدیل شدن به اون آدم خاص باعث می شه کلی قند تو دلت آب بشه :) طبق قانون کارما تا تو کاری نکنی اتفاقی هم نمیفته. این یکی قابل قبول تره به نظرم تا نشستن و کار کردن، تصورا می تونن هدفا و برنامه ها رو براتون مشخص کنند، حالا اونی می بره که دنباله تصورات و هدفاش بره. حتما لازم نیست مثل گری وی کارآفرین بشیم یا فیس بوک و گوگل رو تاسیس کنیم یا سیب گاز زده رو اپل کنیم، به نظر من همین که اون شخصیت دلخواهمون رو داشته باشیم و یه مهارتی که دوسش داریم رو دنبال کنیم عالیه. دوست ندارم دائم فقط تصورم از موفقیت درآمدای چند ملیون دلاری یا تاثیر گذار بودن تو تمام دنیا باشه. نمی گم دوست ندارم پولدار بشم ولی دوست ندارم بابتش خودم رو تو زحمت بندازم. داییم یه حرف باحال زد که دوست دارم دنبالش رو بگیرم، فکر می کنم واسه من بهترین راهه :)
راستش اصلن وقت نشد هدفای امسال رو اصلن مشخص کنم، البته تا حالا هیچوقت تو عمرم هدف سالانه نداشتم، یوقت زشت نباشه؟! به خاطر همین واسه امسال نشستم فکر کردم ولی اهدافی که عاقلانه به نظر می رسن، اصلن باعث نشدن ذوق کنم. واسه همین روی کاغذ نیاوردم. احساس بی ارادگی و بی انگیزگی می کنم. نمی تونم بهونه بیارم، من باید مسئولیت اشتباهمو قبول کنم، این کارها واسه این هیجان انگیز نیست چون تمومشون ناتمام های سال قبل و سالهای قبلشن. زندگی سالم، کار کردن روی اخلاق مزخرفم، یادگیری مهارت ها و به کار بردنشون و چیزای دیگه. خیلی بده که هی خودمو ناامید می کنم.
شایدم روشم اشتباه باشه. خب من دارم این کارها رو هر سال به یه روش انجام میدم، واسه همین خسته کننده شده این برنامه ها. چطوری می تونم واسه خودم جذابش کنم؟ این می تونه یه چالش جدید واسه کوآلا باشه :/
هوای بهاری هم اثرش رو گذاشت و اون رخوت هر ساله سر و کله ش پیدا شد. کل ظهر و عصر رو پای کتاب دارن هاردی خوابیدم. تا الان نصف کتاب رو بیشتر نخوندم چون ظرف خوندن یکی دو صفحه کاری پیش میاد یا خوابم می بره. هرچقدرم مقاومت کنه ذهنم بازم من می خونمش پس بهتره بیش از حد تلاششو نکنه. عصر که از خواب نازم بیدار شدم همین طور دراز کش توی تخت به ابرای بارونی که جدیدن هم عاشقشونم و هم ازشون متنفرم خیره شدم. چند روزه به خاطر بارون نمی تونم بیرون بزنم یکم راه برم و این موضوع باعث شده حالت افسردگی پیدا کنم. هر چقدر صبر کردم اتاقم کاملن تاریک نشد، ابرهای سرخ رنگ جلوی تاریکی شب و ستاره هاشو گرفته بودند. پاشدم پرده ها رو کشیدم و سعی کردم یکم موزیک شاد گوش بدم تا یکم مخم فعال بشه ولی یهو رفتم تو پوشه ی رمان ها و تصمیم گرفتم کتاب دراکولای برام استوکر رو بخونم. اون بدون هیچ وقفه. نمی دونم امشب می خوابم یا نه. شایدم بخوابم ولی وسوسه ی تموم کردن هفتصد صفحه کتاب تو یه شب رهام نمی کنه.
فردا سیزده بدره و امیدوارم کل روز بارون بیاد. دلم نمی خواد فردا برم بیرون توی پارک جوجه بزنم و بخندم در حالی که دوست مجازیم توی خرم آباد اونطوری توی دردسر افتاده و من ازش بی خبرم. راستش الان که ینفر رو تو اون اوضاع دارم با وجود این که فقط مجازیه و گاهی باهم حرف می زنیم، انگار یکم دارم درک می کنم اون شرایط رو. از اخبار وحشت دارم در حالی که خونوادم تمام وقت شبکه خبر رو نگاه می کنن و حتی اگه سعی کنم نگاه نکنم میان برام شرح میدن. بیش ترشون هم درمورد لرستان و پلدختره. کاش تموم بشه.
همیشه فکر می کردم آدم بی اراده ای هستم. چرا؟! چون کارهام رو با علاقه و ذوق شروع می کنم، روز اول همه چیز خوبه ولی روز دوم. تامام :/ نود و نه درصد کارهام نیمه تمامه و توی بایگانی ذهنم فقط چندتا قفسه حجم گرفته و هر چند روز یکبار هم جلوی چشمم میاد و حسرت می خورم. امروز از دارن هاردی یاد گرفتم که دلیل تمام این کارها چیه. روش من درست نبوده. اراده فقط برای انجام یه کار نیاز نیست، چرای هر کاری بیشتر از چگونه ش مهمه. اگه دلیل واقعی کارهامون اونقدر واسمون ارزش داشته باشه که حاضر باشیم بابتش هر کاری بکنیم و به یه اشتیاق سوزان برسیم، همه چی حله.
خب کوآلاتون بالاخره تصمیم گرفت اهدافشو بنویسه. بالاخره خسته شدم از این وضع زندگی. پنجره رو باز کردم و صندلیم رو گذاشتم رو به روش. منظره حیاط قشنگمون با صدای بارون و بهترین بوی جهان طلایی ترین فرصت من بود. سررسیدم رو باز کردم و هر کاری که می کنم و دوست دارم انجام بدم تو سال جدید رو نوشتم. احساس می کنم مغزم خالی شده. انگار یه کلاف گنده در هم پیچیده توی سرم بود که بالاخره تونستم سرش رو پیدا کنم و وقتی که کشیدمش به راحتی باز شد. انگار یه عالمه مینیون شلوغ که توی سرم داد می زدن رو آروم کردم و یکی یکی بهشون رسیدگی کردم. نوشتم که دوست دارم چه عادتایی رو ایجاد کنم و چه تغییراتی توی سبک زندگیم داشته باشم. نمی خوام آدم جدیدی بشم، من فقط می خوام به بهترین ورژن خودم ارتقا پیدا کنم. یسری اخلاقا باید عوض بشن، کتاب و فیلم هدفمندتر بشن، یسری کارها باید اضافه بشن و یسری حذف. برای اینها عجله ای ندارم، فقط می خواستم جهت تلاشم رو مشخص کنم. می خوام خودمو قبول کنم و بیشتر دوست داشته باشم. بهترین ها رو واسه خودم بخوام نه اینکه حسود باشم و نه چشم دیدن خودمو داشته باشم نه بقیه رو. دلم نمی خواد امسال رو با حسرت اینکه می تونستم ولی کاری نکردم تموم کنم. می خوام ایندفعه به خودم قول بدم که کم نیارم و رها نکنم. اینطوری شاید بهتر باشه از اینکه کمال گرا باشم و با شعار یا انجام نده یا کامل انجامش بده ادامه بدم. به یه تعداد مهارت نیاز دارم و باید با کتاب و اینترنت بهش برسم پس دیگه هدفمند می خونم و چرخ می زنم :) هیچ دیدی نسبت به وبلاگم ندارم چون فقط دلم می خواد هرروز بیام اینجا و از روزم بگم و از حرفایی بگم که دوست دارم به خودم بزنم.
به عنوان کار باحال بعدی هم خودمو راضی کردم تا ادامه کتاب دارن هاردی رو بخونم. به عنوان اولین کتاب سال گزینه عالی ایه، راستش دوست ندارم اولین کتاب سال نصفه نیمه رها بشه. به نظرم با بقیه کتابای خودیاری فرق داره. تموم تلاشش اینه که نشون بده واسه موفقیت لازم نیست بهترین و پر تلاش ترین آدم جهان باشیم فقط لازمه به کارهای کوچیک و انتخاب های لحظه به لحظه ی زندگیمون توجه کنیم تا بفهمیم چی داره زندگیمون رو نابود می کنه.
مطمعنا این آخرین امید من نیست، هی شکست می خورم و دوباره شروع می کنم، دیگه خسته نمی شم، دیگه تسلیم نمی شم.
کاش شماها و تموم جهان و آدماش واقعا آفریده های ذهن من بودین. یجور ماتریکس بامزه که تموم اتفاقات توش غیرواقعی باشه. از تصور این که یه سری آدم هم زله رو تجربه کردن و هم سیل رو، عزیزانشون رو از دست دادن یا ازشون بی خبرن، جونشون رو از دست دادن با تموووم خاطرات و آینده و امیداشون، یا همه چیز زندگیشون رو ازدست دادن و بعد از این بلاها باید از زیر صفر شروع کنند تموم سلولای بدنم می لرزه. راستش من تجربه اینجور چیزا رو اصلن ندارم، زله و سیل رو تو دنیای واقعی ندیدم، پس نمی تونم حال کسایی که درگیرشونن رو کامل درک کنم ولی تا همین حد تصور هم باعث می شه قلبم درد بگیره. چقدر این روزا بیشتر از خودم متنفر می شم که کاری از دستم برنمیاد. فقط می تونم امیدوار باشم به این که این یکی آخریش باشه، مرسی که کائنات هر سری می خواد ثابت کنه بدتر از اینم هست.
امروز تولد برادرم بود، درواقع فردا تولدشه ولی ما دوست داشتیم امروز بگیریم :/ از صبح درگیر کیک و کادو و مسخره بازی بودیم :/ فکر می کنم خوشحال شد به فکرش بودیم :) عصر هم رفتیم منزل زنعموی مادرم که تنهاست بساط کردیم و کلی شلوغ بازی. شبم باز خونوادگی دور هم بودیم. خوش گذشت.
گاهی وقتا به بچه ها که نگاه می کنم، بیشتر اونایی که نمی تونن حرف بزنن، تعادل رو توشون می بینم، زندگی در لحظه و نگران گذشته و آینده نبودن، فکر نکردن و بی احتیاطی های زیاد، خیلی راحت شاد بودن و ناراحت بودن و تغییرات سریع بین حسا توی اونها واسم خیلی جالبه. بچه ها طبیعی هستن، یه انسان بدون هیچ برنامه و آینده نگری. خب شاید ما باید همینطوری بزرگ می شدیم ولی با حرف زدن و ارتباط با بقیه مغزمون برنامه ریزی شد، انقدر ناراحتی و غم دیگران رو دیدیم که حالت طبیعی ما هم منفی شد، شاد بودن رو از خودمون جدا کردیم و به دنبالش رفتیم ولی غم خودش کلید داره هر موقع بخواد میاد تو. وقتی قوانینمون رو بر اساس تعادل در جهان ساختیم چرا خودمون این تعادل و طبیعت رو بهم زدیم؟! می دونم الان شرایط خوب نیست ولی زمانی که شرایط خوبه هم وضع همینه. ما همیشه ناراحتیم و برای این ناراحتی دربدر دنبال دلیل می گردیم و کائنات هم ما رو دست خالی برنمی گردونه. من بچه ها رو تا زمانی که حرف نمی زنن خیلی دوست دارم، ولی وقتی یاد میگیرن حرف بزنن، وحشتناک ترین موجودات جهان میشن.
با صدای هلکوپتر بیدار شدم که یکم بعد تو اخبار متوجه شدم به سمت پلدختر می رفته. خب. از این کمک ها خیلی خوشحالم و از شنیدن خبر سلامتی دوستم بیشتر. نزدیک ظهر هم که از خونه زدیم بیرون، راستش اصلن دلم نمی خواست برم، همون آدمای تکراری همون مکان همیشگی و همون کارهای هر سال سیزده بدر. اما امسال سعی کردم یکم تنوع بدم و کلی کرم ریختم و بازی کردیم و خندیدیم. اول که قرار بود بریم پیش خونواده عمم، خونواده ای شلوغ و پر جمعیت که سالهای پیش قبل از خود ما توی باغمون بودن ولی امسال رفتن باغ پسر خودشون، نمی دونم چرا. بعد هم چندجای دیگه رو بهش فکر کردیم و در آخر فقط با خونواده خودمون زدیم به طبیعت و باغ خودمون. زمینی که روش یه درخت خیلی بزرگ آلوچه، چند تا درخت کوچیک گیلاس و بقیه ش آلبالوئه. به خاطر همین درختاس که هیچوقت آرزوی میوه هاشون به دلم نمونده چون توی تابستون همیشه دوروبرمون هستن، البته مادرم نمی دونه لواشک آلبالو های تابستون پیش رو که توی فریزر قایم کرده بود خورده م (خنده پلیدانه)
اولش نه ولی در ادامه کلی خوش گذشت، البته میتونست شلوغ تر و باحال تر باشه. کل روز هوا آفتابی با نسیم خنک بهاری که روح و جان رو زنده می کرد، بود. دراز کشیدن زیر درختای پر از شکوفه در حالی که به آسمون آبی بدون هیچ ابری نگاه می کنی به شدت لذت بخشه. واسه ناهار سعی کردیم جوج بزنیم که پدرم مثل همیشه جزغاله کرد بیشترشو. دهنم سرویس شد تا بخورم. بعد هم همگی کنار هم لم دادیم و از خواب بعد از ناهار لذت کافی رو بردیم. فهمیدم که با وجود نیتیم به شدت خونوادمو دوست دارم با اینکه از دعواهاشون و حرفاشون و بعضی از کارهاشون به شدت بیزارم، این بیزاری باعث میشه گاهی وقتا اذیت و بی انصافی ای درحقشون بکنم که بعدن از کارخودم تعجب کنم.
نزدیک غروب با قیافه های عجیب غریب که انگار از میدون جنگ برگشتیم، رفتیم سمت خونه. بعد از یه روز پر فعالیت که از سر تا پات پر از خاک و شاخه درخت و برگ و سبزه عید تکه تکه شده ست هیچی بهتر از یه دوش طولانی نمیچسبه. داشتم لذت می بردم که آخرین مهمون عید هم اومد، خونواده دایی مادرم. عجیب ترین و دور از دسترس ترین خونواده که هیچ وقت سیزده بدر جایی نمیرن و فکر می کنن بقیه هم تو وضع اونان. حالا اومدن هیچی، نمی رفتن. تا اینکه وسطای عصر جدید فهمیدن واقعن دیروقته.
مهمونا که رفتن سعی کردم ادامه کتاب دراکولا رو بخونم ولی یهو با یه اتفاق وحشتناک وسط کتاب خوندن مواجه شدم. نبود یک صفحه از کتاب، اون هم کتابی که هیچ موضوعی رو دوباره تکرار نمی کنه و تمام قسمت ها به هم مربوط و مهمن. گاهی وقتا با وجود عشق و علاقه زیاد کتاب رو رها می کنم و سعی می کنم یه نسخه دیگه پیدا کنم، همیشه هم به باد فراموشی سپرده میشه. ولی خب علاقه م اونقدر به این کتاب زیاده و دلم می خواد بفهمم ادامه ش چی میشه که بیخیال این مشکل بزرگ می شم. یکی از بدترین و جالب ترین کارها همذات پنداری با شخصیت های کتاب هاییه که سعی می کنن ترسناک و معما گونه باشند. الان من همش احساس می کنم نوک ناخن های تیز کنت دراکولا نزدیک به شونمه و هر لحظه امکان داره بازدم های سرد و بدبوش رو روی گردنم حس کنم. همین حس باعث مورمور شدن بدنم میشه، فکر نکنین ترسوام، فقط همیشه خودم رو زیادی توی رمان ها درگیر می کنم.
صبح رو با انهدام روحی شروع کردم. رفتم سماور روشن کنم که چایی بزنم بر بدن چشمم خورد به کیکی که دیروز مادری واسم گرفته بود، درواقع دیروز که مهمون داشتیم دور از چشم بقیه به مادری گفتم حواسم هست که منو پشم فرش خونه هم حساب نمی کنیا، پروانه شدی دور همه می گردی ولی چشمت دخترت رو نمی بینه که تو آشپزخونه همش کار می کنه. تقریبا دوساعت بعد رفتن مهمونا با کیک و شیر اومد پیشم :) امروز صبح که جلدشو دیدم دوباره یاد دیروز افتادم و خیلی ناراحت شدم. من نسبت به آدمای دوروبرم خیلی بی انصافم مخصوصا پدر مادرم. حالا درسته خیلی به حرف دختر بزرگش گوش میده و همش از اون طرفداری می کنه ولی گاهی وقتا می بینم کارهایی واسه من کرده که واسه خواهر و برادرم نکرده، از اشتباهاتی چشم پوشی کرده که اگه دوتا بچه دیگه ش بودن حالا استخوناشونو از تو باغچه باس جمع می کردیم. درسته از دعواهاشون و مسخره بازیاشون با هم عصبانیم ولی اینا مربوط به خودشونه، چرا وقتی دارن به من انقدر خوبی می کنن من ناراحتشون کنم؟ دوست دارم ازشون معذرت خواهی کنم ولی.
بعد از خوردن صبحونه زدم بیرون سمت کتابخونه، نحسی روزم با دیدن همکار قدیمیم روشن شد، آدمی که باعث دعواها و دو بهم زنی های بسیار شد و تهشم به همین دلیل اخراج شد. با دیدنم شروع کرد فوضولی که منم هیچی نگفتم و به جاش انقدر سوال پیچش کردم تا بفهمه فوضولی چه حسی داره، هر چند اصلا تمایلی نداشتم بدونم چیکار می کنه بیشتر دلم می خواست قیافشو نبینم که سریع پیاده شد.
نمی دونم چرا تو کتابخونه دفعه اولی ها میان سمت من، امروزم یه دختر ازم خواست کتاب امانت گرفتن رو یادش بدم، درواقع نخواست یادش بدم انتظار داشت شفاهی بهش بفهمونم که دستشو گرفتم بردم پای کامپیوتر و همه چیو توضیح دادم :) اصلن انگار امروز روز کمک بود، انقدر همه ازم سوال پرسیدن که یه لحظه تعجب کردم شاید رو پیشونیم نوشته "از من بپرسید". البته من ناراحت نشدم، عجیبه که آدم از کمک به غریبه ها خوشحال میشه ولی اگه آشنا یا خونواده باشن، تنبل میشه و بعدشم انتظار جبران داره. سه تا کتاب باحال گرفتم که می خونم و واستون حسابی تعریف می کنم.
بعد از کلی پیاده روی و اینور اونور رفتن بهترین کار دراز کشیدن زیر پتوی گرم و نرمه. نتونستم بخوابم به جاش وویس های کانال ادریس میرویسی رو تموم کردم. هم جالب و جدید بود هم چرت و پرت زیاد داشت. بعد از گوش دادن تموم وویس ها، فهمیدم تا قبل از بحث اصل گرایی که آخرین بحثش هم حساب می شه هیچ حرف جذاب و جدید نداشته، یجورایی انگار دست گرمی بوده. راستش من اولین بارمه که با آرامش و تمرکز کامل یه صدا رو گوش میدم چون مهارت شنیدنم صفره، سعی کردم با یه نفر شروع کنم که جناب میرویسی خورد به پستم، الانم که تموم شده حس می کنم به یه آدم جدید نیاز دارم واسه گوش کردن تا کم کم یاد بگیرم. اگه کسی رو می شناسین بهم معرفی کنید لطفن.
بعد از ظهر نشستم پای چرخ خیاطی و سعی کردم لباسم رو واسه فردا آماده کنم، تقریبا دوماه کلاس نرفتم و همین امروز یادم افتاده کارام رو انجام بدم، نمونه بارز یه دقیقه نودی مزخرف. راستش موقعی که کار خیاطی می کنم اصلن متوجه گذر زمان نمی شم، نه این که ازش لذت ببرم، چون انگار مشق شب دوران مدرسه ست ازش متنفرم، خیلیم خسته می شم ولی وقتی دارم کارمو انجام میدم اصلن متوجه مکان و زمان اطرافم نیستم و اونقدر غرق کار می شم که تا مادرم نگفت یازده شبه متوجه نشدم و عجیب تر، اولین کاریه که می تونم چندین ساعت بدون هیچ استراحتی انجامش بدم.نمی دونم چرا.
خب فهمیدم که من نسخه نصفه نیمه رو گرفته بودم و درواقع کتاب حدود 1400 صفحه هستش و خوشبختانه نسخه کامل هم سریع پیدا شد :/ کاش از خدا یه چی دیگه می خواستم. از صبح همه به خونمون حمله کردن و مهمون داشتیم، عصر هم بلای خانمان سوز سرمون نازل شد و خاله م با نوه ش اومد خونمون. نوه ش یه بچه سوسول و پررو و تقریبا وحشیه. خاله من انتظار داره که همه دنیا دست نگه دارن و از این موجود ظریف و شکننده مراقبت کنند. درسته که بچه هستن ولی این مورد حتی طاقت یک لحظه بدون باریگارد بودن رو نداره. خیلی عجیب غریبه!
غروب یکی یکی به خوشی و میمنت بیرونشون کردیم و رفتند از خونمون. احساس آسایش می کردم. مقداری از کتاب دراکولا رو خوندم، علاقه من به خوندن این کتاب واقعن عجیبه. خودم رو درک نمی کنم، اولویت های بیشتری هست، مسائل مهم تری هست، کلی کتاب تو دنیا واسه خوندن هست و من دارم داستان کنت دراکولا رو می خونم؟ اشتباهه محضه.
از این بدم میاد که همش سعی کنم خودم رو از عجله کردن نفی کنم. قبلن همیشه بابت این که شروع نمی کنم و با نهایت قدرت به سمت هدف نمی رونم خودم رو سرزنش می کردم، الان دارم سعی می کنم پله پله پیش برم و قبل از حرکت چیزهایی که نیاز دارم رو یاد بگیرم و این باعث دوگانگی میشه. یه روز از خودم خوشم میاد یه روز دلم می خواد دست بندازم خودم رو خفه کنم از دست تنبلی هام. این دو قطبی رفتار کردن ها و انتخاب نکردن یک چیز وحشتناکه، تا داخلش نباشین درکش نمی کنین کامل، و بدتر از همه اون که این روش هیچ کمکی برای پیشرفت نمی کنه و پیشرفت نکردن تو این روزها خودش یجور پسرفته. افتادم توی یه چرخه باطل از کسالت، زندگی یکنواخت و خسته کننده، از اتفاقاتی که قراره رخ بدن به شدت وحشت زده ام و ای کاش امشب حداقل دو سه ماهی واسه من طول میکشید.
فهمیدم که توضیح دادن واسه بقیه بهترین کاره واسه یادگیری، وقتی می خواستم توضیح بدم ذهنم تموم اطلاعات درهم برهمو جمع کرد و از کوچیک به بزرگ توی صف گذاشت تا بتونه باهاش یه مطلب منسجم درست کنه، مخصوصا اگه بحثی باشه که نمی خوای کوتاه بیای، چون اگه راه حل و نتیجه درستی نداشته باشی صد در صد مسخره میشی. این روزا درگیر نوشته های سحر شاکری شده م، این دفعه کانال اونو دارم از اول بررسی می کنم و چندتایی پادکست از علی یکانی. تو کانال سحر شاکری یه سری فیلمهای ترجمه شده ش رو دنبال می کنم، دوره ای به اسم رویاهاتو دنبال کن، چطور تنبلی رو کنار بگذاریم و کاری رو که دوسش داریم رو پیدا کنیم. به نظرم چیز جالبیه اما هنوز تمومش نکردم. گاهی وقتا یه چیزیو با نظر مثبت شروع می کنیم و بعد حس می کنیم کاملن اشتباه می کردیم. مثل قضیه اثر مرکب.
با خوندن کتاب اثر مرکب تا قسمتی که اهداف مشخص میشه به کشفی نائل شدم که قبل از خوندن کتاب هم می دونستم، این کتاب به درد من نمی خوره. درواقع مطلبای خیلی خوب و کلیدی داره ولی رفتار من اشتباهه، من برای هر قسمت کوچیک کتاب کلی فکر کردم و تصمیم گرفتم و حالا فهمیدم چرا تا الان تموم نشده، چون این روش به دل من نمی شینه یعنی دستوراتش واسه من جواب نمیده. چرا فکر می کنیم بعضی کتابها وحی منزل اند؟ چرا این حسو نسبت به این کتاب داشتم؟ حالا دیگه اینطوری ادامه نمی دم، کتاب رو می خونم و جزییات مهم رو به خاطر می سپارم تا واسه رسیدن به هدفام ازش کمک بگیرم. این دقیقن مث طرز تفکرم درمورد قانون جذبه، به نظرم ما فقط به یسری جزییات نیاز داریم. حس خوب باعث افکار مثبت و درنتیجه باورهای مثبت و در آخر نتایج مطابق با خواسته ها می شه، خب تا همین جا کافیه، حالا من باید برم دنبال این که چی حسمو خوب می کنه البته نه تو کتابا بلکه درون خودم. اون همه کتاب و تمرین و عوض کردن اسم جزییات و قالب کردنش به مخاطب فقط واسه خالی کردن جیب ملته. وقتی نمی تونیم حال خودمون رو خوب کنیم می ریم سراغ دوره های مختلف و کتابای جدیدتر تا بلکه شاید فرجی بشه، در حالی که اتفاقی نمیفته و فقط پول از کفمون رفته. واسه موفقیت هم همین طوره، یسری جزییات رو بفهمیم کافیه، بعد باید بریم سراغ خودمون و از وجود درونیمون بپرسیم "خب خوشگل خانوم می خوای از کجا شروع کنی؟" البته درمورد مهارت های ذهنی و روانی، به نظرم یادگیری هیچ وقت نباید متوقف شه.
درمورد یادگیری، یاد یه مطلب از محمد رضا شعبانعلی افتادم با موضوع یادگیری کریستالی. شعبانعلی آدما رو از لحاظ یادگیری به دو دسته تقسیم می کنه، آدمایی که هر مطلب و نکته و زباله ای که دم دستشون میاد بدون مهم بودن موضوعشون می چپونن توی مغزشون و آدمایی که زباله جمع می کنند ولی هدفدار، یعنی وقتی توی دنیای اطلاعات به موضوعی برمی خورند که توجهشون رو جلب می کنه رهاش نمی کنند و این موضوع میشه یه نخ که توی شربت آب و شکر فرو میره تا کم کم کریستال ها بهش بچسبن و یه نبات تشکیل بده. خوب من همیشه جزو دسته ی اول بودم، یعنی درمورد بیشتر زمینه ها اطلاعات جسته گریخته ای دارم یا گاهی وقتا اونقدر اطلاعات زیاد بوده که ذهنم سرریز کرده و خیلیاشون از یادم رفته. تو دنیایی که ما داریم بیشترین چیزی که موجوده اطلاعاته، لازم نیست هر چی پیدا می کنیم بریزیم توی مغزمون، یعنی اول درمورد یه موضوع با خودمون به توافق برسیم و بعد بریم سراغ بعدی و مهم تر از همه زمانی بریم سراغ هر موضوع که بهش نیاز داریم، مثلا یاد گرفتن مکانیکی واسه منی که نه ماشین توی خونه داریم و نه قراره بگیریم به درد نمی خوره.
ظهر نشسته بودم پای پیج همون دختری که تقریبا عاشقش شده م. تصمیم داشتم تموم 1400تا پستش رو بخونم. راستش اوایل خیلی ذوق داشتم ولی کم کم ذوقم تموم شد و به یه حس بد رسیدم، اونقدر از من جلوتر بود که هیچ وقت بهش نمی رسیدم، از هیچ لحاظی. خسته شدم از بس واسه هر پستی یه آه سوک کشیدم، از اونطرف هم همش توی سر خودم می زنم که ببین چی شده و تو چی هستی؟ بخواب کوآلا خانم که دنیا رو آب ببره تو رو خواب می بره.
بعد از چند روز رها کردن، همت کردم و رمان دراکولا رو تموم کردم، وقتی پاش می نشستم سرعت خوندنم به شدت بالا می رفت، انگار کلمات رو می بلعیدم. داستان درمورد کنت دراکولاییه که در زمان خودش جنگاوری بی مانند بوده که نذاشته دست ترکها به ترانسیلوانیا برسه، دلیری با هوشی وافر که روی دست پادشاهان می زده. حالا دویست سال بعد مرگش از قبر بیرون اومده تا امپراطوری جدیدی بسازه، اربابی باشه که در خون مردم بیگناه حمام می کنه و از ساختن هیولاهای مثل خودش ابا نداره. دست بر غذا سروکارش با لوسی، دختر زیبایی که طعمه کنت دراکولا بوده و در ادامه خون آشامی مثل خودش میشه، میفته که باعث جمع شدن شش نفر از انسانهای شجاع و قوی و انساندوست میشه و جنگی اتفاق میفته که با پیروزی ایمان به پایان می رسه. نمی دونم پیشنهادش کنم یا نه، سلیقه و حوصله ی خاصی می طلبه، خودمم گاهی اوقات اعصابم به هم می ریخت و رهاش می کردم ولی امان از لجبازی های کوآلا با خودش. خیلی برام عجیبه چطور شخصیت های خوب و بد داستان های قدیم، امروزه کاملن برعکس شده. کنت دراکولای وحشی و خون آشام تبدیل به مرد مهربان و خونواده دوستی می شه که رابطه ای خوب بین هیولاها و انسان ها ایجاد می کنه و پروفسور ون هلسینگ دانا و انساندوست و درستکار تبدیل به پیرمردی خرفت با بی رحمی و مقاومت در مقابل حقیقت میشه، این نتیجه ایه که بعد از دیدن قسمت سوم هتل ترانسیلوانیا می شه گرفت. تموم ظهر رو پشت کامپیوتر بودم و داشت چشمام درمیومد که تموم شد و رفتم خوابیدم، چنان رویایی خوابیدم که نمی تونستم از جام پاشم دیگه. از غروب هم نشستم پای حماسه کولی و اونقدر کنسرت آخر فردی مرکوری رو گوش دادم که حس کردم الان روحش میاد میزنه روی شونم و میگه بسه لعنتی، تو بودی که تا دیروز اسم راک اند رول میومد حاضر بودی گوشات رو ببری ولی صدای تیز سازهای مسخره شون رو نشنوی؟
از فواید این روز همین بس که نشستم یه دل سیر عکس سیاه چاله رو نگاه کردم ولی هیچ حس ترس و شگفتی و ذوق خاصی که تو اینستاگرام باب شده توی خودم حس نکردم، یهو همه ی حزب باد های عزیز متخصص نجوم شده اند و حتی یکی می گفت: "از سیاه چاله نمی شه عکس گرفت، این نور رو فضایی ها بازتاب دادند و هر آن ممکنه بیان به سمتون تا توی رستوران های زنجیره ایشون استیک گوشت ما رو سرو کنند" :/
یه جایی خوندم آدمی که نمی تونه تنها بمونه و از تنهاییش لذت ببره، نرمال نیست، بلکه داره از خودش فرار می کنه و نمی تونه قبولش کنه. بیشتر آدم های دوروبرم اصرار به تفریح دائمی دارن، پارک و خونه ی فامیل و مسافرتای مذهبی و هر دورهمی ممکن و ناممکن و پاساژ گردی ها و خرید هرچیزی که به نظر ارزون میاد و. انگار دائم داریم از یه چیزی فرار می کنیم، یه حقیقت که اگه بیکار بمونیم و تنها به فکر فرو بریم خودشو بهمون نشون میده و چه چیز وحشتناک تر از اون حقیقت؟ نمی دونم اون حقیقت چیه ولی به خاطرش صبر می کنم چون حس می کنم خودشو در زمان مناسب بهم نشون میده، تازگیا به این جمله که هر اتفاقی درزمان خودش رخ میده خیلی اعتقاد دارم، امیدوارم خوش شانس باشم و زود باهاش مواجه بشم.
گاهی وقتام توی ذهنم میگم، چرا تو همش دنبال یه حقیقت پنهان، توطئه ی پیچیده یا نکته ای که هیچ کس فکرشم نمی کرده هستی؟ چرا انقدر دنیا رو پیچیده می بینی؟ راستش انگار که جواب ساده تر از اینهاست، یجورایی انگار اونقدر ساده ست که هیچ کس نمی بینتش.
امروز رو می تونم یه روز کامل در جوار خواهری نامگذاری کنم. از صبح تقریبا با هم بودیم و زدیم بیرون، ناهار مرغ سوخاری براشون درست کردم با یه ترکیب بامزه با کدو. ترکیبی از تخم مرغ و شیر درست کردم و مرغ ها رو باهاش آغشته کردم و زدم توی آرد، تقریبا کارم تموم شده بود که خواهری گفت از شیر های داخل یخچال نخوری ها، فاسده. هر چند ما که خوردیم :) فکر نکنم اونقدرا هم شیر تاریخ مصرف گذشته صدمه بزنه. عصر از اون گپهای خواهرانه زدیم و کلی خندیدیم و تا شب هم بیرون بودیم.
قبلنا فکر می کردم تموم حرفایی که درمورد مادرشوهر بد میگن دروغه و آخه الکی که آدم با همسر پاره ی جونش یعنی پسرش بد نمی شه و اذیت نمی کنه که، ولی امروز من به چشم خویشتن دیدم که هست. البته فقط به یه نفر اکتفا نکردم، حتی همین مادر خود من که واسه ما دخترا حسابی مایه می ذاره به عروس که می رسه توقعاتش و طرز صحبتش می رسونه که انگار یه دشمنی قدیمی و باستانی ای بین عروس و مادر شوهر هست و نسل به نسل انتقال داده شده. والا من که از این رابطه های پیچیده سردرنمیارم.
راستش هر چی پیش میره بیشتر روابط و شخصیت آدم ها رو پیچیده و خاکستری می بینم، قبلنا دنیامون به دو شخصیت خوب و بد تقسیم می شد ولی الان دیگه خوب و بدی وجود نداره، بیشتر مردم انقدر خاکسترین که تشخیص و برچسب زدن غیر ممکنه، راستش تعادل تو خوب و بد خیلی عجیب به نظر می رسه، مثل مادری که بچه ش رو کتک می زنه بعد بچه رو بغل می کنه و باهاش زار می زنه.
" شروع کرده بودم به یافتن خود، تقریبا چیزی نبودم، در نهایت فعالیتی بودم بی محتوا، اما لازم نبود بیش تر باشم. از نمایش می گریختم: هنوز به کار کردن نیفتاده، اما از بازی کردن دست برداشته بودم، دروغگو حقیقتش را در تدارک دروغ هایش می یابد، من از نوشتن زاده شدم."
# ژان_پل_سارتر
با وجود کارهایی که دیروز کرده بودم، شش ساعت خواب خیلی واسم کم بود. تا ظهر سر کلاس چرت می زدم و درس رو نصفه نیمه فهمیدم. یکی از بچه ها می گفت دو سه ساله انواع کلاس ها رو میره و به نظرش این استاد خیلی سخت یاد می ده. تا یکم پیش فکر می کردم این بهترین مربی ایه که می تونستم پیدا کنم :/
وقتی رسیدم خونه داشتم میمیردم از خواب، تازه داشت چشمام گرم میشد که خواهری زنگ زد و گفت بعد از ناهار خونه زن داداشم دورهمی دارن و اگه دلم خواست برم. مادری که نبود و پدری هم فاز آشپزی برداشته بود و دقیقن غذایی پخته بود که من دوستش نداشتم و لب هم نزدم. وقتی رسیدم خونه زنداداشم عاطفه هم اونجا بود، واقعا دیگه قیافش واسم تکراری شده. از آدمایی که نیاز دارن بقیه همیشه باشن تا بتونن آه و ناله کنند خیلی خوشم نمیاد. یعنی یجوری که خودشم باورش نمی شد من هم بدنم درد می کنه هم خستم و کلی پیاده روی کردم و به روی خودم نمیارم :/ انقدر حرف زدیم و ادا بازی کردیم که بالاخره خسته شدیم و به سمت خونه ها رهسپار، حدودا ساعت هشت و نیم بود که رسیدم و یادم نیست چطور لباسامو درآوردم و خوابیدم :/
خب من کلن خودمو به شش ساعت خواب عادت دادم و حدودای سه صبح بیدار شدم. هیچ ایده ای به جز پست نوشتن به ذهنم نمی رسید، دارم به این فکر می کنم که امشب عروسی دوستم بود و من نرفتم. راستش با اون وضع لباس، فکر نمی کردم بقیه چیزهاشم خیلی خفن باشه، به جز آرایشش که اونو به خود آرایشگر سپرده. می دونستم که رفیق صمیمی عروسم و حتمن باید حضور می داشتم و بقولی مجلس گرم کن می شدم ولی من همیشه آدمی بودم که جایی که دوست نداشتم رو نمی رفتم و کاری که دوست نداشتم رو هرگز نمی کردم، البته تو موقع انتخاب رشته نمی دونم این خصوصیتم کجا رفته بود که گیج شدم و دست گذاشتم روی همینی که الان هستم.
از اون روزایی بود که اصلن حال و حوصله ی اینترنت رو اصلن نداشتم. انگار به زور دستم رو گرفته بودند و بهم گوشی داده بودند که یهو تلفنم زنگ خورد. با دیدن اسمش یاد شب جمعه ای افتادم که دعوت شدم برای مراسم حنابندان دوستم، همون که قبل از عید بهم گفت جهزیه ی گرانقیمتی خریده. نرفته بودم و نمی دونستم چی جواب بدم، صد البته که مادرم رو بهانه کردم. درواقع از چند سال پیش مادرم باهاش لج افتاد و هرجا که می خواستم با اون برم یا هر کاری که خواستم بکنم و به اون مربوط بود رو منع کرد. تمام اشتباهات من توی زندگی رو از چشم دوستم می دید حتی وقتی دانشگاه رفتم و هیچ ارتباطی باهاش نداشتم، بازهم اشتباهاتم تقصیر اون بود. راستش تابستون سال پیش که با یه دختر شونزده ساله طرح دوستی ریختم صرفا برای این که بهونه و یاری باشه واسه از خونه بیرون زدن که مادرم با اون هم لج افتاد و دست آخر گفت، چه معنی داره آدم رفیق داشته باشه و رفیق بازی کنه. احساس می کنم چون برادر بزرگم به شدت رفیق بازه و مادرم با تموم تلاشش نتونسته جلوش رو بگیره الان داره به من گیر میده، ولی کیه که گوش بده. البته خواهر بزرگم هر کاری می کنه درسته و تموم رفقاش رو چشم مادرم جا دارند. تا کی تبعیض بین بچه ها؟! :/
در ادامه مکالمه گفت قراره چند تا خرید داشته باشد، فردا عروسیشه و همسرشم به شدت سرش شلوغه و ناراحت میشه اگه عروسش دست تنها بره واسه خرید، اولش فکر کردم غیرتیه بیش از حده که بعدش فهمیدم دلیل واقعیش چی بوده. به مادری گفتم دوستم به خاطر اون شب ناراحته و خیلی زشته به عنوان تنها دوستش نرم، قبول کرد. البته نه این که واسه هر بیرون رفتنی بخوام مادری رو راضی کنم، وقتایی که خودم تنهام هر جا و هر وقت که دلم می خواد می تونم برم ولی اگه رفیق همراهم باشه باید راضیش کنم، منم که نمی تونم دروغ بگم تنهام، بهم اعتماد می کنه.
خریدش شامل چن تا مانتو و شال و شلوار می شد که حسابی بابتش تو خیابونا راه رفتیم، بعدش هم لباس عروسشو تحویل گرفتیم و رفتیم سمت خونه، وقتی لباس عروس گنده و سنگینش رو داشتم تنهایی تو کوچه پس کوچه ها می بردم دقیقن منظور شوهرش از دست تنها نرو رو درک کردم.
ظهر ناهار خونشون دعوت شدیم، پدرش اونقدر لاغر شده بود که واقعن تعجب کردم، منم جای اون بودم شاید این شکلی می شدم. هر چند از پدرش یه تنفر قدیمی از دوران بچگی دارم که شاید فکر می کنه به یاد نمیارم :/ بعد از ناهار رفتیم خونه دوستم تا یکم جمع و جور کنیم و یکم تزیینات واسه مراسم جهازبینی خونواده عروس و داماد :/ خیلی خیلی رسم مزخرفیه. راستش با اون خرجی که دوستم کرده بود انتظار جهیزیه خیلی خفنی داشتم. ولی نه، تو نصف موارد انگار پولشو دور ریخته بود. به نظرم به جای اون حجم از وسیله، یکم کمتر و با سلیقه تر و مفیدتر می گرفت خیلی بهتر بود. حتی لباس عروسش هم خیلی خوشگل نبود ولی من بروم نیاوردم و کلی تعریف کردم. خودم شخصا اگه کلی خرج کنم و یه نفر بگه زشت و خزه، قطعا اتفاق بعدی خالی شدن یه گلوله توی سرشه. تا اومدن مهمونا صبر کردم و همون اوایلش با زندایی دوستم که خونشون به ما نزدیکه برگشتم خونه. خوش گذشت، خوب بود و کلی بهم درس داد.
انتخاب کردن مهم ترین مسئله توی زندگیه چون تمام مسئولیتش با کسیه که انتخاب کرده، شرایط و محیط و اتفاقات صرفا بهانه ست. آدمایی رشد می کنند که به تموم کارهای روزانشون آگاهند و کم کم عادت های بدشون رو با عادت های سازنده جایگزین می کنند. اهدافشون رو خوب میشناسند و انگیزه ها و ارزش های مطابق با خودشونو دارند. روتین های روزانه باید طوری تنظیم بشه که هر کاری در راستای اهداف بزرگ و بلند مدتمون باشه، شاید قدم های اول سخت باشه ولی وقتی شروع کنیم و راه بیفتیم، کم کم تبدیل به یه حرکت سریع برای رسیدن به اهداف می شه. ما باید مراقب ورودی های مغزمون که شامل کتاب ها و فیلم ها و اخباری که گوش میدیم باشیم چون وارد کردن زباله به ذهن زباله تحویلمون می ده :/ مراقب ارتباطمون با آدم های زندگیمون باشیم چون ما میانگین پنج نفری هستیم که باهاشون بیشتر وقتمون رو می گذرونیم. گاهی وقتا شرایط جلوی موفقیت ما رو میگیرن، پس لازمه تغییر بدیم، شرایط می تونه شامل محیط اطراف، اختلالات فیزیکی و یا حتی ذهنی باشه. فرق آدم های موفق با بقیه اینه که بهتر از انتظارات عمل می کنند، یعنی درست وقتی که به هدفمون رسیدیم یکم بیشتر تلاش کنیم تا خودمون و اطرافیان از نتایج فوق العاده ش متحیر بشیم.
به نظرم کتاب اثر مرکب خیلی درسای خوبی بهم داد، این که اهدافم رو درست انتخاب کنم و طبق اون اهدافم کارهای روزانه م رو تغییر بدم، و اینکه با قدم های کوچیک شروع کنم نه با پرش های بزرگی که چیزی جز سقوط واسم ندارن. تصمیم جدید کوآلا، عمل به آموزشهای دارن هاردیه. احساس می کنم این یه قدم بزرگ واسه امساله :) هرچند آخریش نیست قراره بیشتر از اینا خودمو سوپرایز کنم.
با وجود وسوسه های خونواده توی خونه موندم، بیرون رفتن واسه ناهار چیزی نبود که امروز کمکم کنه. کلی کتاب و کلی کار روی دستم مونده. حتی اگه تایم کوتاهی بیرون باشم چنان انرژی ای ازم هدر میره که عملا بقیه روز رو آدم بی مصرفی هستم. درک نمی کنم چرا. هرچند تو خونه موندن هم اثر خاصی نداشت، فقط خوابیدم و فیلم دیدم.تازه دارم درک می کنم چقدر عاشق لباسای هودیم، اگه یه روزی موفق بشم یه طراح لباس واقعی و خفن بشم شاید یه برند ایرانی راه بندازم و یه عالمه لباسای این مدلی بریزم تو بازار یا حتی برندمو جهانی کنم. خب بهتره رویاپردازی های آخر شبمو واسه خودم نگه دارم :)
ونسان گفت: خب، آقا، یک جوان چگونه بفهمد که راه خود را در زندگی درست انتخاب کرده است یا نه؟ فرض کنیم، فکر می کرده که می بایست زندگیش را در فلان راه به کار اندازد و پس از مدتی متوجه می شود به که بکلی برای رفتن بدان راه استعداد نداشته است؟
مندس گفت: شما نمی توانید برای همیشه درباره چیزی یقین داشته باشید. فقط باید شهامت و قدرت آنرا داشته باشید که آنچه را که گمان می برید درست است انجام دهید. ممکن است طوری شود که خطا از آب درآید، ولی شما لااقل کوشش خود را کرده اید. و آنچه مهم است، اینست که ما باید، مطابق عقل و تشخیص خود عمل کنیم و قضاوت و ارزش نهایی آنرا به خدا واگذاریم.
از صبح نشستم پای خوندن کتاب شور زندگی، به شدت دوستش دارم، خیلی واقعیه، با بقیه داستانهای موفقیت فرق داره، داستان مردی جوان که تا نزدیک سی سالگی مرتب کارش رو عوض می کرد و دوره های مختلف رو گذروند ولی نتونست راه زندگیش رو پیدا کنه که در آخر به نقاشی رسید، اونهم به نحوی که مورد قبول مردم زمان خودش نبوده. بعد از خوندن این کتاب حس می کنید یه فشار بزرگ از روی قلبتون برداشته میشه، بیشتر زندگی نامه های موفقیت درمورد آدم های فقیر و ناتوانیه که یهو متحول می شن و سعی می کنن تغییر کنند و کم کم شخصیت جدیدی پیدا می کنند که تموم شانس ها رو جذب می کنه و به بهترین نحو ازش استفاده می کنه و میشه موفق ترین فرد. آدم باید شکست ها رو هم قبول کنه، شک و تردید ها رو، قرار نیست همیشه همه چیز خیلی خوب و برنامه ریزی شده، پیش بره. البته هنوز به نصف کتاب هم نرسیدم ولی تا همینجاش هم کنار باغچه ای که باد ملایم بوی یاس ها رو تو کل حیاط پخش کرده به شدت لذت بخش بود. عصر رو با دوستم تو کوچه پس کوچه ها و کنار مزرعه های گندم گذروندیم، بعدش هم دعوتش کردم به صرف باقالی هایی که بعد از ظهر پخته بودم و کلی حرف زدیم و چسبید. دوستم که رفت با خواهری قرار گذاشتیم و رفتیم خونه ی عاطفه، واسش یه دسته گل از باغچمون درست کردم، پر از گلای یاس و رز و آبشاری. شب نشینی خوبی بود، بهم خوش گذشت.
یه روز یکی از دوستام بهم گفت تو بیشترین چیزی که دوست داری تو جهان، تعریف و تحسینه. راست می گفت من با تحسین و تشویق اطرافیانم خوشحالم، راستش همیشه فکر می کردم همه آدما همینطورن، کیه که با یه تعریف درست حسابی جون نگیره و خوشحال نشه؟ امروز صبح هم همین طور بود، با چند کلمه خیلی خوب کشیدی و کارت خوبه داشتم توی آسمون سیر می کردم. انرژی یه روز کامل رو گرفتم از مربیم. بعد از کلاس با بچه خواهرم توی اتاق خوابیدیم، عجب خواب خوبی بود :) حس می کنم دوباره از دنیای واقعی پرت شده م تو دنیای خواب و خیال، دیگه روی زمین نیستم و همش در حال تصور دنیای ایده آلم هستم، احساس می کنم از خود واقعیم دور شدم و هیچ اهمیتی بهش نمی دم. عصر بیرون رفتیم و چنتا خرید داشتیم، کل روز جوری انرژی داشتم که وقتی رسیدم خونه نمی تونستم بشینم، دائم راه می رفتم. غروب و کمی بعدش هم توی حیاط نشستم و با وجود سردی هوا به آسمون خیره شدم، تغییر رنگ های آسمون دیگه قشنگیای زمستون رو نداره ولی هنوزم خاصه. پیدا شدن یکی یکی ستاره های چشمک زن و ماه پر چاله چوله ی خوشگلمون، شادیمو تکمیل کرد.
چند وقت پیش که تموم وویسای ادریس میرویسی رو گوش دادم، داشت درباره واقع بینی درمورد موفقیت صحبت می کرد، یعنی این که بتونیم سختی های کار و شکست ها رو هم ببینیم نه فقط موفقیت ها و پول های کلان رو، در همین راستا سه کتاب شور زندگی، شور ذهن و شور هستی رو معرفی کرد که یه زندگی نامه کامله، یعنی تمام پستی بلندی های زندگی یه آدم معروف رو شرح می ده، البته به صورت رمان و با نوشتاری ساده و دلنشین. من کتاب شور زندگی رو این دفعه از کتابخونه گرفتم، با ترجمه ندوشن و چاپ سال 63 فقط گیرم اومد. شور زندگی درمورد زندگی ونسان ون گوکه، نقاشی هلندی که با رنج های زیادی دست و پنجه نرم می کرد و در آخر هم خودکشی کرد. البته توی مجله ی موفقیت نوشته بود یه عده ای فکر می کنند که خودکشی نبوده، بلکه قتلی بوده که خودکشی نشون داده شده. (آخرین جلد سال 97) به هر حال که بسی لذت می بریم و امیدوارم همه مایه ی لذتشون رو پیدا کنند :)
هر چند وقت یکبار به حس ددگی از فضای مجازی می رسم، یعنی دلم می خواد یهو همه چیز رو حذف کنم و تا چند وقت از صبح تا شب هیچ دغدغه ای به جز کتابهای کنار تختم نداشته باشم :/ بعد این حس گسترش پیدا می کنه و حتی از آدمای دوروبرم هم بدم میاد، دوست دارم تک تکشون رو تو هر حالتی هستند، خواب یا در حال کار کردن یا در حال ورزش یا بازی کردن یا خوردن، جمع کنم و بگم: "خب که چی؟" همین. :/
بعد از تایم صبح تا ظهری که تو اینترنتم به یه تایم استراحت و تخلیه مغزی نیاز دارم، انگار ذهنم زمان می خواد واسه هضم این حجم از اطلاعات، این دقیقا مصادف می شه با تایم بعد از ناهار که خوابیدن یا لم دادن به شدت چسبناکه. عصر سعی کردم تی به خودم بدم و یکم کارهای کلاسمو انجام بدم. یه رویای بامزه به ذهنم رسید، تصور کردم که یه تلفیقی از دنیای فلسفه و دنیای فشن و مد درست کردم و درباره هر تاروپود لباس می تونم یه نظریه فلسفه مد داشته باشم، تازه داشتم مقاله های ادبی و روانشناسی رو هم باهاش ترکیب می کردم که یهو دوستم زنگ زد. همون دوست سن بالای پایه ی ورزشم که گفته بودم هر چند وقت یکبار میاد پیشم و دوباره محو می شه، یبار خودش واسم توضیح داد که نمی تونه زیاد با آدما رابطه ی طولانی داشته باشه، منظورش دوستاش بود، منم که اصلا واسم مهم نیست و بهم برنمی خوره، هر وقت بره سراغشو نمی گیرم و هر وقت برگرده با آغوش باز ازش استقبال می کنم. قرار گذاشتیم و تا غروب با هم خیابون گردی کردیم. وقتی خسته شدیم برگشتیم خونه و بقیه کارهای فردام رو تموم کردم. نشسته بودم که فیلم هاوکینگ رو دوباره ببینم که یهو خواهری اومد خونمون، سابقه نداشت آخر شب بیان و زود هم رفتن.
دوباره سوالات قبل از خواب رهام نمی کنه. اگه ما فرض بگیریم ماده حالت پایداره، یعنی نه آغازی داشته نه پایانی داره و همیشگیه و در عین حال بیگ بنگ رو آغاز بعد سوم یعنی طول و عرض و ارتفاع که به دنبالش مکان و زمان هستند، بدونیم. خب حالا بیگ بنگ چطوری بدون زمان به وجود اومده؟ زمان، مکان رو اثبات می کنه، یعنی این دوتا از هم دیگه جدا نیستند، پس در دنیای بدون زمان، حرکت کردن و به وجود آمدن چطور رخ می ده؟ چقدر بده که هیچی بلد نیستم.
دیروز درمورد آدمهایی گفتم که هم ازشون لذت می برم هم ازشون متنفرم. امروز دقت کردم این دقیقن حس من به تموم آدمها و اشیا اطرافمه. وقتی بهم لذت و حس خوب هدیه می کنند بابت این تنفر احساس بی انصافی و نامردی می کنم، یجورایی قدرنشناسی من رو می رسونه. چون وقتی بهش فکر می کنم اگه به یکی خوبی کنم و ته دلش، دوست داشته باشه آخرین باری باشه که منو می بینه به شدت عصبانی میشم، حس می کنم این آدم لیاقت خوبی نداره و چیزی در دنیا جز تنهایی شایسته او نیست.
وقتی بیدار شدم با شنیدن خروپف خسته مادرم خوشحال شدم، تنها صدای ناموزون و گوشخراش زیبا بعد از یک شب تنهایی، راستی بهتون نگفته بودم مادرم شب ها توی اتاق من می خوابه، وقتی اومدیم تو این خونه بهانه کرد اتاق تو گرمترین جای خونه ست و شب رو تو اتاقم خوابید. البته الان هوا خیلی بهتر شده و دیگه سرد نیست ولی هنوزم اتاق من گرمترین جای خونه ست، می ترسیدم پدرم هم به این نتیجه برسه.
خواهرم زنگ زد و گفت می خوایم بساط کنیم توی باغ واسه ناهار. دلم نیومد مادری رو بیدار کنم، می دونستم تموم دیشب رو نخوابیده و الان فقط دلش یه بالشت و پتوی گرم و نرم می خواد. آروم لباس پوشیدم و زدم بیرون. خونواده داداشم هم بودند، همه با هم روان شدیم به طبیعت. یه اشتراک خوب توی خونواده من علاقه زیاد به طبیعت و هر نوع سرسبزی و مخصوصا آبه. غذای ظهر رو روی آتش درست کردیم، چایی هم کنارش بود. مادری زنگ زد و غرزد چرا منو بیدار نکردید ببرید که خواهری رفت دنبالش و بعد از کلی وقت رسیدند. برای بچه ها نقشه گنج کشیدم و وقتی برمی گشتیم هر دومتر چاله های کوچک توی خاک دیده میشد. خب، هیچی لذت بخش تر از دراز کشیدن زیر سایه ی درختای آلبالو، وقتی آفتاب داره پاهات رو گرم می کنه و هر از گاهی از لایه شاخه درختا چشمک می زنه نیست. آسمون صاف بود و باد گلبرگ های شکوفه ها رو توی هوا پخش کرده بود. باد که شدید شد از باغ زدیم بیرون و رفتیم سمت خونه. کمی بعد در حالی که بالشمو بغل زده بودم سعی کردم بوی دودی که از موهام میومد رو نادیده بگیرم و به خواب شیرینی رفتم.
وقتی بیدار شدم هوا تقریبا تاریک شده بود. رفتم کنار پنجره نشستم و به ته مونده رنگ نارنجی آسمون توی افق خیره شدم و از خودم پرسیدم چرا این طوری شدم؟ انگار که هیچ کاری برام اونقدر مهم نیست تا انجامش بدم، هیچ عقیده ای نمی تونه منو راضی کنه، چرا نمی تونم راضی بشم؟ چرا همش حس می کنم یه چیزی اشتباهه یا یه چیزی کمه؟ چی می خوام که خودم نمی فهمم؟
یسری آدم ها هستند که نمی تونی حست بهشون رو مشخص کنی، انگار که هم دوستشون داری هم ازشون بیزاری. نسبت بیشتر آدمای دوروبرم همین حالو دارم، این ربطی به خوبی و بدی هاشون نداره، مشکل خودمه. مثلا وقتی که اصلا حال و حوصله طرفو ندارم می رم پیشش و از با اون بودن لذت می برم و وقتی برمی گردم دوباره حسم بهش بد می شه و به خودم قول میدم این بار آخره، این چرخه تکرار می شه.
مادری امروز به مسافرت یک شبه رفته و تنها بودم، برای ناهار خونه خواهری لنگر انداختم و یه عالمه غذا خوردیم، هر وقت خواهری پیشم باشه، حالا خونه ما یا خودشون، همونجایی که سفره پهن بوده دراز می کشیم و با هم گپ می زنیم. با وجود این که بیشتر روزها با همیم و خاطره بدون هم دیگه خیلی کم داریم ولی هیچ وقت تو اون تایم حرف کم نمیاریم، همیشه موضوعی واسه بحث هست، از غیبت و مرور خاطره ها گرفته تا مطالب روانشناسی و دکتری و چیزهای عجیب غریب. بیشترین خوبی که این گپا داره اینه که می دونیم یه نفر هست که از درونمون خبر داره و نیازی نیست پیشش خود واقعیمون رو سانسور کنیم، من نمی تونم از افکارم به خواهرم دروغ بگم، اونم همینطوره. امروز یکم از شخصیت خونوادگیمون حرف زدیم، من و خواهرم علاوه بر قیافه(البته اینو بیشتر بقیه میگن) توی طرز فکر و شخصیت هم تقریبا به هم شبیهیم. هردومون شاگرد اول کلاس بودیم ولی از لحاظ هوش هیجانی به شدت داغون، به قول خواهری هوش هیجانیمون با دراومدن از جو درس و مدرسه شروع به رشد می کنه، و خب با وجود دیر شروع شدن بیشتر اوقات از بقیه کم نمیاریم. یهو برگشت گفت تو نسبت به سال پیش خیلی پخته تر شدی. تعجب کردم، خودم چیزی حس نکرده بودم. گفت نسبت به قبل احساساتی و با فکر شدی، قبلن آدم بی خیال و کوه یخی بودی. راستش هیچ وقت خودم رو با آدم قبلی مقایسه نکرده بودم :/
بعدش هم بیرون رفتیم و تا آخر شب با هم بودیم، چرا من کتابمو نمی خونم؟
قرار بود کل روز فقط کارهای عقب افتاده رو انجام بدم و حتی یک دقیقه رو هم از دست ندم. نتیجه این شد که با یکم عذاب وجدان وقتمو کاملن تلف کردم :/ نصف روز رو خواب بودم، دو سه ساعت فیلم دیدم و برخلاف قولم کل ظهرو تو اینترنت بودم :/ اواسط شب فهمیدم که. اوپس، من یه برنامه ای واسه امروز داشتم و تا یکی دو ساعت بعدش فشرده یکی از سه تا کار رو تموم کردم، هنر کردم واقعن، تازه کلی خونه رو بهم ریختم و غر زدم بابت از دست دادن وقت گرانبهام واسه انجام یه کار مفید.
دیروز انقدر سرم تو فیلم بود که اصلن متوجه دنیام نبودم و تازه امروز تونستم بفهمم که اردیبهشت اومده :)))) سلطنتم شروع شد :دی خب اینطور که مشخصه تا چند روز دیگه بیست و یک سالم می شه و افسردگی پیری می گیرم. بهترین روزا واسه مقایسه با بقیه افرادی که تو بیست و یک سالگی به یه جایی رسیدند. عالیه. به هر حال عاشق اردیبهشتم، عاشق ماه تولدم و دوست ندارم این هوای خنک خوب مخلوط شده با یاس درختی رو با هیچ چیز عوض کنم. چند روزیه بارون نداریم و دوست دارم از کائنات بارون و راهی واسه رفع تنبلی هدیه بگیرم :/
عنوانم شبیه اسم و فامیل یه شخص خاص شد :) تمام دیشب رو نتونستم بخوابم و نزدیک صبح متوجه اومدن مادری شدم، سریع گرفت خوابید ولی من نتونستم بخوابم. ساعت ده، یکساعتی بود که خواب عمیق و در واقع بیهوشی یک موجود خسته رو تجربه می کردم که خواهری زنگ زد، می خواستند ناهار رو در جوار طبیعت بخورند که با جواب نه قاطع من و مادرم روبه رو شدند. جالب اینکه زیاد خوش نگذشته و شاهد صحنه های عالی ای نبودند، اینست قدرت حضور کوآلا :)
مادری دوباره خوابید و من با یک پیامک خواب از سر پران مواجه شدم. امروز تولد پدرم بود، از طرف همراه اول دو گیگ اینترنت رایگان گرفتم و روزم به فنا رفت چون تصمیم گرفتم با همین حجم فصل اول سریال فرندز رو دانلود کنم. و خب این کارو کردم :/ چطور می تونم دانلود کنم و تو همون لحظه نگاه نکنم؟! شرم بر من باد. راستش قسمتای اول اصلن به نظرم جذاب نمیومد و داشتم پشیمون می شدم که با روند داستان همراه شدم و آخراش صدای خنده هام بلند شد. تنها مشکلم کمبود زیرنویس کامل و هماهنگه، شاید به خاطرش دوباره تصمیم بگیرم زبانمو تقویت کنم.
بعد از ظهر با حمله خواهری و زنداداشم از خونه زدیم بیرون، تا غروب خیابون گردی کردیم و توی یه جشن هم شرکت کردیم، بامزه بود.
خب به دلیل دقیقه نودی بودن و عبرت نگرفتن کوآلا یک هفته تمام بیکار نشستم و مجبورم کل فردا رو کار کنم. نمی خوام دغدغه اینترنت و پست داشته باشم، پس پست فردا رو امشب می ذارم، یجور تنوع که هر دو قرن یکبار رخ میده. راستش زیاد از تغییر خوشم نمیاد با اینکه به شدت طرفدارشم :/
قبلن اینطور نبودم ولی جدیدن خیلی معده احساساتی ای پیدا کردم، از این کلاسا نداشتم و هر چی دم دستم بود می خوردم اما این چندوقته دچار بی اشتهایی میشم، یعنی تا صحنه دردناکی می بینم یا چیزی ناخوشایند می شنوم یهو معدم برچسب closed روی خودش می زنه و دیگه هیچی قبول نمی کنه. دلیل بی اشتهایی الانم ون گوکه. وقتی می خوام غذا بخورم یاد معدنچیایی که واسه یه تیکه نون و یه نیم فنجون قهوه جونشون رو کف دستشون می ذاشتن و تو قعر زمین با گازهای سمی و گرمای شدید دست و پنجه نرم می کردند، یا یاد ونسان که وقتی ماهیانه ش تموم می شد چندین روز گرسنگی می کشید و هیچکدوم از آدمای اطرافش بهش پولی قرض نمی دادند، با این که خونواده خیلی معروف و معتبری داشته، میفتم. انگار دلم نمیاد غذا بخورم، خب شاید بگین اون مال دو قرن پیشه ولی من آدم هایی که الان تو همچین وضعی هستن رو تصور می کنم. فکر کنم این رمان زیادی عبرت آموزه، حتی نفس کشیدن رو هم موفقیت می دونم :/
ظهر نشستم پای فیلم، داستان پسری بود که قلدرها اذیتش می کردند و تو همین کارها از ساختمون بلندی سقوط می کنه و روی یه گانگستر میفته، وقتی بهوش میان جای روح دوتاشون عوض می شه و گانگستر، تو بدن اون بچه مدرسه ای میفهمه که دوست دختر قبلیش ازش باردار بوده و خبر نداشته. به دخترش یاد میده چطور از پس قلدرها بربیاد و ازش محافظت می کنه و سعی می کنه دل مادر دخترش هم به دست بیاره، دوباره یه ضربه باعث برگشتن روح ها به جای خودش میشه و هپی اند :/ درمورد کتاب نه اونقدرا ولی فیلم رو خیلی بد تعریف می کنم. اسمش the dude in meه، البته جزو فیلمای پیشنهادی حساب نمی شه چونی به نظر من فیلمی خفنه که درونمایه قوی و خلاقی داشته باشه. این سبک فیلمای ارزش خونواده رو درک کن، با وجود محبوب بودن دیگه قدیمی شده.
عصر خواهر اومد خونمون و منو از خواب شیرین ظهرم بیدار کرد تا بریم بیرون، پیاده با بچه ها بیرون زدیم و یه کم راه رفتیم که تو این بین چندتایی کیک و بستنی و چایی نبات و برترین ترکیب جهان یعنی دوغ و گوشفیل هم نصیبمون شد. وقتی برگشتیم خونه با بچه ها آهنگ بیس دار گذاشتیم و حسابی ورجه وورجه کردیم تا خسته شدند. با اومدن شوهر خواهری دوباره زدیم بیرون و کلی تو خیابونا اطراف دور دور کردیم، من که شخصا عاشق بیرون بودن و خیابون گردی تو ساعت دوازده شب به بعدم. امشب خیلی سرده و مادری هم دوباره نیست.
با گرفتگی بدن و آشفتگی وحشتناکی از خواب بلند شدم. از خوابیدن تو خونه ی هر کسی حتی خواهر خودم متنفرم، باورم نمیشه انقدر خوابیدن تو بقیه خونه ها سخت باشه. یکی دیگه از موردایی که دوست ندارم، رسم نخوردن یه صبحانه حسابیه. نمی دونم چرا خواهری تو این مورد اصلن به بقیه خونواده نمی خوره، در واقع صبحانه حسابی می تونه روز آدمو بسازه. وقتی صبحانه درست نمی خورن طبیعیه کل روز یه گرسنگی ملوی همیشگی داشته باشن.
بعد از صبحانه ای که به خاطر من راه انداخته بودند و دو لقمه بیشتر نتونستم بخورم، جمع کردیم و با همسایه خواهری به سمت باغ رفتیم. در واقع این باغ به تازگی خریده و دیوارهاش ساخته شده و شوهر خواهرم به شدت ذوقشو داره، واسه همین این چند روز هروقت میگیم حوصله مون سررفته سریع ما رو برمیداره میبره اونجا :/ بعد از ناهار همگی توی سایه درختا لم دادیم و کلی از همه جا حرف زدیم و مسخره بازی درآوردیم :) این خونواده تنها کسایی هستند که می تونم انقدر کنارشون لوده باشم و تیکه بپرونم و کسی ناراحت نشه :) عصر هم به صورت گلوله های خاک به خونه برگشتیم و خب یه دوش حسابی کلی حالمونو جا آورد :)
چند روزی بود ونسان عزیزم رو به حال خودش رها کرده بودم و با وجود خواب آلودگی سعی می کنم تمومش کنم. چقدر زندگی ونسان تو پاریس جذابه، دلم نمیاد کتابو ول کنم و بخوابم.
صبح با ورودم به کلاس فهمیدم همون کاری که من کردم رو حتی بقیه همکلاسیام انجام ندادن و خوب، متهم شدم به خودشیرین کلاس :/ تا حالا تو زندگیم این لقبو نداشتم. کم کم داشتم حس می کردم تو مدرسه ایم که مربیم با گفتن من یه کلاس دیگه دارم به شدت فعال تر و خلاق ترند، تیر خلاص رو به من زد. نزدیک ظهر یکی از بچه ها یه عالمه لواشک از کیفش درآورد و گفت خودش درست کرده، به همه یه تیکه داد و روزمونو قشنگ کرد، من آلبالو برداشتم و به شدت خوشمزه بود.
تا رسیدم خونه لباسامو ریختم یه گوشه اتاق و پریدم رو تخت که مامانم داد زد بیدار باش خواهرت داره میاد پشت در نمونه، گفتم باشه و خوابیدم. خب انگار که بابام اومده بود و دررو باز کرده بود. با رسیدن خواهری حمله دوتا گودزیلا شروع شد و خوابم به نیم ساعت هم نرسید. با هم غذا خوردیم و نشستیم به گپ زدن، یهو گفتم فردا پسفردا تولدمه :) و واسه خودم ذوق کردم که خواهری گفت چرا میگی؟ من می خواستم فردا با کیک سوپرایزت کنم. و همانا گاهی خواهران شما حماقت های بزرگی را مرتکب می شوند. خب خواهر من چرا نباید تولدمو یادم باشه؟ چرا تو سوپرایزتو لو میدی؟ آخرشم من آرزوی سوپرایز شدن رو به گور میبرم با این خانواده :/ یکم بعد خواهری خوابید و منم وظیفه جذاب خوابوندن گودزیلاشو بر عهده گرفتم، انداختمش رو پام و هی ت تش دادم بلکه بخوابه، می خواست بلند شه اجازه نمی دادم که یه فحش ریز با چشماش داد و پاشد بغلم کرد، تازه فهمیدم باید راه برم به جای اون حرکت تهوع آور و تا یه دور زدم سریع خوابش برد. تنها لحظات آرامش این خونه وقتیه که همه خوابن. خواهری با سردرد بیدار شد، کلی ماساژش دادم و یه قرص هم دادم خورد و بچه ها رو بردم تو اتاقم. چندتا آهنگ گذاشتم و به شدت خستشون کردم تا آروم باشن. بعد از شام هم این قوم مغول به سمت خونه رهسپار شدند. انقدر هوا سرد شده که اگه بارون نیاد خیلی دلخور می شم :/
صبح زود از خونه زدم بیرون به مقصد کتابخونه. امروز خیلی بدشانسانه روی نگاه بقیه حساس شدم و تا متوجه می شدم دست و پام رو گم میکردم، نزدیک بود پهن بشم روی کف اتوبوس، دستم محکم به در کتابخونه برخورد کرد و وسط خیابون یه صندوق صدقات رو تقریبا بغل کردم و نمیدونم چرا.
تصمیم گرفتم فعلن تا مدتی کتاب نگیرم، پشت این تصمیم منطق عاقلانه ای نبود چون نخوندن کتاب اصلن کار درستی نیست. راستش دارم سعی می کنم به وجود درونیم بیشتر توجه کنم و این وجود درونی بهم میگه فعلن واسه یه مدتی باید کتابو کنار بذارم. با دلشکستگی به مسئول تحویل کتاب خیره شدم، تقریبا کتابا رو از دستم کشید و خیره به کفشام اومدم بیرون. آه از این حسرت.
سریع رفتم طبقه بالا تا مجله موفقیت رو بخونم، سری نیمه دوم فروردین خیلی خیلی خوبه، در کل درمورد تغییره، چطور تغییر کنیم و چه چیزهایی میتونن کم کنند، داستان آدم هایی که تغییر کردند مثل آنتونی رابینز و زیگ یا حتی کارخونه فورد و نوکیا. نیمه اول اردیبهشت رو یه دختر زودتر از من برداشته بود و هر چه صبر کردم سرجاش نگذاشت، منم پاشدم و زدم بیرون.
تو اتوبوس تصمیم گرفتم وقتی رسیدم اصلن نخوابم و کارهایی که می خوام رو انجام بدم و. خب، نیم ساعت بعدش کاملن خواب بودم. وقتی بیدار شدم دوستم زنگ زد و راه افتادیم به خیابون گردی، یجای خیابون یه درخت آلوچه پیدا کردم. خیلی عجیبه از شهرداری اینکارا برنمیاد، احتمالا هسته ای اتفاقی رشد کرده بود. حسابی هم پربار و خوشمزه :) دستی به شکم رسوندیم و باهم برگشتیم خونه.
وقتی کتاب می گرفتم احساس می کردم این سه تا کتاب یه بار بزرگ روی شونه های منن، دائم می خواستم کتاب بخونم و کارهای دیگه نمی ذاشت، منم از هردو می موندم. حالا که کتاب ندارم انگار اتاقم تاریک و خفه شده، احساس می کنم یه تیکه گنده از قلبم هنوز توی کتابخونه گیر کرده :( واسه همین نتونستم طاقت بیارم و رو آوردم به پی دی اف هایی که گوشه کامپیوترم خاک می خوردند. گتسبی بزرگ رو شروع کردم و از همون اول به نظرم جذاب اومد. خب. وجود درونیم فقط گفت دیگه کتاب نگیرم نگفت که دیگه نخونم :)
گوگن:خوب چه نتیجه ای می خوای بگیری؟
ونسان: این نتیجه گوگن، مزرعه ای که گندم می رویاند، آبی که در نهر می خروشد، شیره انگور، زندگی بشر، همه این ها یک چیز و از نوع همند. در دنیا تنها وحدت وجود دارد، وحدت وزن، وزنی که همه ما به آهنگ آن رقصانیم؛ مردم، سیبها، رودخانه ها، مزارع کشت شده، ارابه های گندم کش، خانه ها، اسبها، خورشید. گوگن، ماده ای که تو را تشکیل داده فردا در خوشه انگوری راه خواهد یافت. چرا که تو و خوشه انگور از یک جنسید. وقتی من دهقانی که زمین خود را می کارد نقاشی می کنم می خواهم اینطور احساس شود که این دهقان به زمین پیوسته است، مانند خوشه ای که از آن می روید و آن زمین به دهقان پیوسته است. من می خواهم که مردم تابش خورشید را بر او، برکشتزار، بر گندم، بر خیش و اسب احساس کنند. وقتی تو به این توازن کیهانی که دنیا را با خود می کشاند، پی بردی آنوقت به شناختن زندگی آغاز خواهی کرد. تنها این خداست.
ونسان ون گوگ، یکی از کسانی بود که نه به خود بلکه به انسانیت اهمیت می داد. به خاطر همین در جوانی سعی کرد تا از طریق دین به مردم خدمت کند ولی ناکام ماند و سرانجام رسالتی که با آن عطش درونی خودش رو فروبنشاند رو پیدا کرد. آنچه در کتاب مقدس پیدا نکرد رو در ترکیب رنگها جست، در این راه از خانواده و مال و زن و فرزند و قیود زندگی و حتی قیود و سنن نقاشی برید. تنها کسی که واقعا دوستش داشت و هر لحظه کمکش کرد برادرش تئو بود. زندگی فقیرانه و ساده ای داشت، چه بسا روزهایی که گرسنه می ماند و تمام پولی که داشت رو خرج پرده های نقاشی اش می کرد. در همه ی عشقها شکست خورد و از خانواده و مردم ترد شد :/ با خاک و گل، با دشت و گیاه چنان آمیخته شده بود که انگار پیوندی بینشان بود، مثل پیوند شاخه با درخت. طبیعت رو می پرستید برای آنکه پاک و پهناور بود و زیبایی جاودان در خود داشت. با اینکه زندگی پر از غمی داشت و در انتها با بیماری صرع دست و پنجه نرم می کرد که آخرین حمله صرع منجر به کشته شدن خودش شد ولی حالا به عنوان یکی از بزرگترین نقاشان جهانه که زندگی نامه ش به اندازه نقاشی هاش می تواند جذاب باشد.
کتاب شور زندگی واسه من پیام های زیادی داشت، بهم یاد داد از شکست نباید ترسید و با وجود تمام سختی ها باید رسالت زندگی رو پیدا کرد و بابتش از جان هم گذشت. انقدر واسم عزیز شده که فکر نکنم تا مدتها بتونم کتابی بخونم :/ چقدر کتاب های چاپ قدیم با اون کلمه های عجیب غریب و فونت میخی وارش جذابه واسم.
صبح با دوستم تا پارک قدم زدیم و روی نیمکت ها کلی درمورد هر چیزی به تورمون خورد صحبت کردیم. عصر هم در کنار زاینده رود گذشت، چقدر از دیدن آب روان مخصوصا تو اصفهان لذت می برم. ظهر چهار ساعتی خوابیدم و فکر نکنم حالاحالاها خوابم ببره، فرصتی شد تا کتاب شور زندگی رو تموم کنم، فردا روز سختی در پیش دارم.
پ.ن:
گل های آفتاب گردون اسم یکی از نقاشی های ون گوکه، که خیلی دوستش دارم چون تو اوایل مجنون شدنش کشیده و احساسش تو اون زمان خیلی واسم جالبه.
کتاب شور زندگی به نویسندگی ایرونیگ استون با ترجمه محمد علی ندوشنه، من تونستم چاپ سال 63 رو پیدا کنم. به نظرم هر جوونی که فکر می کنه اول راهه، بهتره یه بار این کتاب رو بخونه :)
خب دنیا بدون فیلم و اینترنت و کتاب و موزیک و بیرون رفتن خیلی خسته کننده میشه. کاری که من کل شب انجام دادم. روی تخت دراز کشیدم و به نقطه خاکستری رنگ روی سقف که نمی دونم از کجا اومده خیره شدم. با خودم کلی کلنجار رفتم ولی بالاخره خسته شدم. دنیای ذهن خیلی بزرگه، بینهایت تر از جهانی که توش هستیم. سعی کردم این دفعه با دقت بمونم و به چیزی پی بردم.
من همیشه تو تصوراتم کوآلا نبودم، یه آدم خفن موفق کاریزما، که دست به خاک می زنه طلا می شه. بهترین جاهای دنیا می ره و درست ترین کارها رو انجام میده. هر چیزی می خواد رو داره و مشکل واسش هیچ معنایی نداره. با خونواده و دوستا و آدمای فوق العاده که هرکس میبینه از ته دل آه میکشه. من تو تصوراتم خیلی عالیم، دائم اون تبسم های با شکوه بازیگرای خوشگلو می زنم و همیشه کاری واسه موفق شدن توش دارم. کوآلای واقعی رو تخت لم داده ولی توی ذهنش داره با آدمهای مهم ملاقات می کنه و دائم زندگیش رو بهتر می کنه. این دیوونه بازی های مجازی تمام دقایق قبل از خواب من رو هر شب می گیره. مثل یه سریال طولانی با 365 قسمت :/ حس می کنم دلیل درجا زدنم همینه. دلم نمی خواد این کوآلا رو بپذیرم. و می دونم تا وقتی نتونم خودمو قبول کنم، مسئولیت کارهام رو برعهده نگیرم و زور نزنم خودمو خیلی خفن نشون بدم، هیچ اتفاقی نمیفته. زندگی واسه من یکی زیادی کسالت بار شده. به یکم هیجان نیاز دارم.
صبح زود زدم بیرون، تو راه رفیق صمیمی کل دوران تحصیلیمو دیدم. زهرا یکی از بهترین دختراییه که تاحالا باهاشون ارتباط داشتم. سه ساله با یکی از فامیل های دورشون عقد کرده. ازش پرسیدم عروسی چی شد که گفت زیر خرجا کمرشون شکسته و دهنشون سرویس شده. با این که اوضاع مالی خونواده زهرا و شوهرش خیلی از ما بهتره، فکر نکنم من بتونم تو همچین موقعیتی قرار بگیرم. خیلی خوشحال شدم از دیدنش و قول دادم لباس عروسش رو خودم بدوزم که گفت حتمن قبلش باهام قطع ارتباط می کنه :/
بعد از گشت زدن وسط م قیمت ها بالاخره یه پارچه پیدا کردم. یهو خواهری زنگ زد و گفت ناهار درست کرده که پرواز کردم اون سمت. البته انقدر دیر درست شد که کاش رفته بودم خونه نیمرو می خوردم. اوضاع گودزیلاهاش خیلی وخیم شده، کاملا غیر قابل تحملن از شدت شیطنت. با اینکه حالشو نداشتم ولی سریع فرار کردم و رفتم خونه.
بقیه روز به کار کردن و خوردن گوجه سبز یا آلوچه گذشت. آخر شب دیگه مادرمو به کار گرفتم و ازش بیگاری کشیدم. تا وسایلو جمع کردم و رفتم تو اتاقم یهو روی در یه سوسک دیدم، از این کوچولوها. چند دقیقه ای طول کشید که بین سررسیدهام بدرد نخورترین رو پیدا کنم و تصمیم بگیرم با چه جهتی روش بزنم که بیشترین صدمه رو داشته باشه. سوسکه با خیال راحت داشت شاخکاشو تمیز می کرد که با یه حرکت انتحاری نصفش کردم. درواقع پایین تنش کاملن له شد روی سررسید و شاخکاشو دستاش هنوز ت می خورد. مادری مثل فرشته مهربون با یه دستمال رسید و سریع جمعش کرد. پنج ثانیه بعد داشتم آب می خوردم که دیدم یکی از بچه هاش با خیال راحت داره از آستین لباسم میره بالا. فکر کنم می خواست انتقام عزیزی که از دست داده بود رو بگیره ولی خب ناکام موند. حس می کنم هر لحظه ممکنه بهم حمله بشه.
صبح هوا عالی بود. با دوستم تا نزدیک ظهر توی پارک بودیم و زیر سایه درختا، با اون نسیم خنک و پر اکسیژن حال می کردیم :/ اصلن هم واسم مهم نبود کل خونواده تو باغ در حال تو سروکله ی همدیگه زدنند.(نمی دونم چرا کلمه ها سخت میان بیرون) وقتی رسیدم خونه نشستم پای کارهای خیاطی. شکافتن نخ ها، یه کار حوصله سربر و بیهوده واره، که من تمام روز انجامش دادم. البته واسه اینکه حوصله م سرنره نشستم توی حیاط، بوی گل های یاس جاشو داده به بوی رزهای قرمز و نارنجی و زرد و سفید. یکم بعد باد سررسید و یه عالمه ابر خاکستری با خودش آورد. نشستن تو ایوون با یه ظرف آلوچه که یکم نمک روش پاشیده شده و نم بارون هم بوش رو کامل کرده خیلی مزه میده. البته این مزه درحالیه که چشماتون از بس زل زدین به لباس جای دیگه ای رو نمی بینه و دستاتونم لمس شده. بعد از این که تموم شد از شدت خوشحالی تا تاریک شدن هوا به ابرها خیره شدم و به هیچی فکر کردم. به اندازه اصحاب کهف دقیقن یک دقیقه بعد از بیدار شدنشون خسته ام :/ هی به خودم میگم کی قراره این نمایش مسخره تموم بشه؟!
به نظرم این وبلاگ هم تکراری و خسته کننده شده، چیکار کنم از این حال دربیاد؟!
"نیمه شبی چند دوست به قایق سواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند، سپیده که زد گفتند چقدر رفتهایم؟ تمام شب را پارو زدهایم، اما دیدند درست در همان جایی هستند که شب پیش بودند، آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند.
در اقیانوﺱ بی پایان هستی، انسانی که قایقش را از ساحلِ باورها و افکار کهنه باز نکرده باشد، هر چقدر هم که رنج ببرد، تکرار و کهنهگی را تجربه خواهد کرد.
قایق ما به کجا بسته شده؟ به افکارمان؟ به نا امیدیها؟ به اعتقادهایمان؟ به ترسها و نگرانیهایمان؟ به گذشته؟
بهتر است بدانیم اگر میخواهیم به پیش برویم و بیشتر تجربه کسب کنیم، قبل از آنکه پارو زدن در رودخانهی روان حقیقت را شروع کنیم، طناب قایق آگاهیمان را از ساحل افکار بازدارنده باز کنیم."
یه سری از حرفا هستن که گفتن نداره ولی هر جا می رسی میگی.
صبح با مادری در حال خرید و گشت زنی بودیم. قبل از عید یه چیزی گرفته بودیم که هنوز تحویل داده نشده بود، در واقع هر چی سراغ می گرفتیم به هفته بعد و هفته های بعد ارجاع داده می شدیم. امروز رو در رو و با قیافه طلبکارها وارد مغازه شدیم که کلی عذر خواهی کرد و آدرس گرفت و گفت تا یکی دوروز آینده با هزینه خودش میفرسته. تو راه برگشت تصمیم گرفتم برم خونه خواهری که هر بار میرم پشیمون میشم، کسی مجبورت کرده مگه لعنتی؟! براش جریان دیشب رو با لحن طنز تعریف کردم و کلی خندیدیم. خب دقیقن صبحش مامانم صدبار تاکید کرد به خواهری نگم که می ترسه. عصر دورهمی داشتیم با همسایه شو یکم حرف زدیم و رفتیم خونه خواهری شام خوردیم، قرار بود با شوهر خواهری برم که طی اتفاقاتی که به من ربطی نداره ولی خیلی عصبانیم کرده بود که چرا باید جلوی چشم من باشه ترجیح دادم پیاده برم خونه. یکی از بدترین اخلاقای اطرافیانم اینه که واسه خودشون هیچ حریم خصوصی قائل نمیشن و درک نمی کنن دیدن رفتارهای مسخره شون هیچ جذابیتی واسه یه مهمون، هرچند نزدیک، نداره.
بهتون گفته بودم که به شدت آدم ترسوییم. البته نه در همه موارد، فقط درباره تاریکی شب :/ دیروز صبح تصمیم گرفته بودم یکم هیجان و آدرنالین تو وجودم تزریق کنم و به یاد ایام نوجوانی رفتم سراغ داستان های ترسناک، البته نه رستوران آدم خوار ها و زامبیای شهر زد و اینجور چیزا. تنها داستانی که منو می ترسونه داستانهای از ما بهترونه. از بچگی خیلی به این مسائل ماورائی علاقه داشتم و تموم اطلاعات درموردشون رو از تو کتابخونه دوست مامانم پیدا کرده بودم. خلاصه تو اینستا گشت زدم و یه پیج پر از این خزعولات پیدا کردم و از صبح تا شب نشستم پای خوندن. اواخر شب بود که یهو صدای خرخر از کنار گوشم شنیدم و اولش فکر کردم شاید از نفس کشیدن خودمه. نفسمو حبس کردم که یه نفس عمیق کنار گوشم کشیده شد، اومدم پایین تو هال و به توهمات خودم خندیدم و به داستان خوندن ادامه دادم. مامانم که خواست بخوابه دوباره اومدیم بالا و وقتی جاشو پهن کرد منم کنارش رو زمین دراز کشیدم. می خواستم پست بنویسم که یهو دیدم گوشیم بدون اتصال به جایی داره شارژ می شه و چراغ فلش گوشی هم روشن شده بود و خاموش نمی شد، تازه بدبختی من شروع شده بود. نه جرئت داشتم بخوابم رو تختم نه می شد با سروصدای های مامانم خوابید، لامصب چنان خرناس هایی می کشه که باس واسه خرس های گریزلی ورکشاپ بذاره.
دوباره که مامانمو بیدار کردم فکر کنم می خواست نصفم کنه، پرسید "چه مرگته؟" گفتم "پاهامو می کشن نمی ذارن بخوابم" برداشت منو آورد پایین و دوتایی کنار بابا خوابیدیم. فکر می کرد جامو عوض کنم بهتر می شه و واقعن شد. حالا بدبختی طبقه پایین پر مورچه بود، تا نزدیک صبح پا در بغل خودمو می خاروندم و از سمفونی خروپف های مادر و پدرم مستفیض می شدم که خواب منو برد.
الان که بیدار شدم فکر می کنم چی میشه ذهن آدم یهو تصمیم می گیره چنین توهماتی بزنه؟ صدای راه رفتن روی سقف و جا به جا شدن اجسام و هر چیز دیگه ای که من دیشب دیدم و شنیدم، مشخصا و کاملا توهمات ذهنم بود. وای فیلم ترسناک سه بعدی که خودم نقش اصلیشم، خیلی حال داد :)
"واقعیت مثل یک کیسه میمونه.
خالی که باشه سرپا وا نمیایسته.
برای اینکه سرپا نگهش داری،
اول باید تمام دلایل و احساساتی رو که باعث موجودیتش شدهاند بریزی توش.
هر کدوم از ما یه دنیا چیز تو وجودمون داریم.
لوئیجی پیراندلو"
اوه هرروز دارم فکر می کنم در شرف یه تحول بزرگم و خب هیچ اتفاقی نمیفته. فکر کنم این روند تحول تا آخر عمرم ادامه داشته باشه :) کل روز مثل یه جسد بودم که هر از گاهی ت می خورد. نمی دونم با این حجم از تنبلی و بی حالی و بی انگیزگی چیکار کنم :/
قبوله. من گند زدم. این زندگی یه هدیه بود که من با چاقو به جونش افتادم و آتیشش زدم و الان دارم فکر می کنم با خاکسترش چه گند دیگه ای می تونم بزنم. بهترین سالهای زندگیم باید انقدر مزخرف تموم بشه. بدترین قسمت روز زمانی بود که دوستم زنگ زد. این یکی بچه قمه و زمان دانشگاه خیلی خفن و دیوونه بودیم باهم. یکماهه تصمیم دارم باهاش تماس بگیرم و از اسفند سال پیش می خوام برم مدرکم و بگیرم و یه سری هم به دوستم بزنم. اوضاعش بهتر از من نبود، اونم مثل من داره هر چی فیلم دم دستش میاد نگاه می کنه، البته من وسطاش یه کتابی هم می خونم، و بقیه روز داره تو اینترنت چرخ می زنه. یه کمی بهم دلگرمی دادیم که یهو سرم داد زد "من نصف هوش تو رو داشتم الان اینجا نبودم" :/ ازم سراغ تصمیمایی که گرفته بودمو بهش گفته بودم رو گرفت که ماندم از خجالت و عصبانیت.
تو وبلاگ ست گودین یه چیزی خوندم:
Please don’t hesitate. Find something that matters to you and learn it.
اوکی، من بعد از بیست و یکسال زندگی کسالت بار هنوز نمی دونم چی می خوام. کوآلای درونم با عجز ازم می خواد کتابمو بگیرم دستم و درحالی که تو حیاط خونمون لم دادم غرق دنیای خیال بشم ولی یه مادربزرگ پیر غرغروی درونم دارم که میگه فقط خفه شو :/ نمی تونم انتخاب کنم به کدوم گوش بدم چون همش توی حرف همدیگه می پرن. یه عالمه انتخاب هست، می خوام زبان انگلیسی رو یاد بگیرم، می خوام باشگاه برم، دلم می خواد درس بخونم، دوره خیاطیم مونده، دلم می خواد یه درآمد داشته باشم، کلی کتاب با صدای ضعیف سمفونی وار اسممو صدا می زنند، یه عالمه فیلم هست، باید به ازدواج هم فکر کنم، یه عالمه عادت بد دارم که باید تغییر بدم مثل بی نظمی، تنبلی، غذاهای ناسالمی که می خورم، کمبود اعتماد بنفسم، تصمیم گیری مزخرفم و چیزای زیاد دیگه، در آخر هم باید درمورد اعتقاداتم یه تصمیم قاطع بگیرم. همه اینا در کنار خستگی دائمی و بی انگیزگی و ناتوانی من تو اولویت بندی و عمل کردن، یه روز عالی واسه لم دادن گوشه خونه و خیره شدن به سقف می سازه. اصلن تنوعی که واسه وبلاگ می خوام همینه، دوست دارم با ذوق بنویسم و براتون از موفقیت های ریز ریز و کوچولوم بگم ولی هرشب فقط می تونم به خودم غر بزنم چون وقتی می خوام از روزم بنویسم عذاب وجدان می گیرم و یاد میفته باید چه کارهایی انجام می دادم.
"من میخواهم”
به من سوئیتی در هتل ریتز بدهید، نمیخوامش
جواهرات شَنِل نمیخواهم
به من لیموزین بدهید، با آن چه کنم؟
به من پرسنل بدهید، با آنها چه کار کنم؟
به من عمارتی در نوشاتل ببخشید، مال من نیست.
به من برج ایفل بدهید، با آن چه کار کنم؟
من عشق، خوشی و حال خوب میخواهم
پول شما مرا خوشبخت نمیکند
من میخواهم وقتی که جان میدهم دستم بر روی قلبم باشد
با هم برویم، آزادیم را کشف کنیم
تمام کلیشهها را فراموش کنید
به واقعیت من خوش آمدید
از رفتارهای مودبانهتان خستهام، زیادی است.
من با دست غذا میخورم، بله من اینطوریام.
من با صدای بلند حرف میزنم و رک هستم، ببخشید
دیگر دورویی و تظاهر بس است، من از اینجا میروم
من از حرفهای دو پهلو خسته شدهام
ببینید، به هرحال از دست شما عصبانی نیستم. من همین شکلیم!
من عشق، خوشی و حال خوب میخواهم
پول شما مرا خوشبخت نمی کند
میخوام زمانی که جان میدهم دستم روی قلبم باشد
با هم برویم، آزادی ام را کشف کنیم
پس کلیشهها را فراموش کنید
به واقعیت من خوش آمدید
امروز از صبح سرگیجه داشتم و انگار دنیا داشت بهم فشار میاورد. به خاطر همین اعصاب نداشتم و با دوتا مرد پررو دعوام شد، صابخونه به خاطر کنتور و مرد فروشنده به خاطر تحویل ندادن جنسا، بهش گفتم که من قبل از عید ازش خرید کردم و اگه جنس رو تحویل نده، پول جنس با قیمت الان رو ازش میگیرم که داغ کرد و کلی داد زد. تو همین حین داشتم ماکارونی درست میکردم که از بس حرف زد خراب شد.
یهویی بابام هم با شلوار خونی جلومون ظاهر شد که اصلن خودش خبر نداشت، درست که نگاه کرد متوجه شد وقتی داشته تو باغچه شاخه یه درخت رو قطع می کرده، اره ساق پاش رو بریده، هاه. اینست انتقام درخت ها؟!
از چند روز پیش فکری افتاده تو سرم، حکمت دائم کتاب خوندن من چیه؟! درموردش خیلی فکر کردم، من با خوندن رمان و هر نوع نوشته دیگه ای فقط واسه خودم یه بهانه جور می کردم برای تنبلی. همیشه یه لیست طولانی و چندتا کتاب روی میز انتظارم رو می کشیدند. از خیلی چیزا واسه کتاب خوندن میگذشتم چون یه سرپوش بود واسه واقعیت. کتاب خوندن خیلی خوبه، دنیاتو بزرگ تر می کنه، یه عالمه درس بهت یاد میده، تجربه هایی که تو زندگیت نمی تونی داشته باشی رو بهت میده ولی با زیاده روی پاهات از روی زمین کنده می شه و پرت می شی وسط آسمونا، فکر می کنی همون تجربه های لذت بخش کافیند واسه ادامه زندگی و یادت میره یه رمان شروع نشده انتظار داستان تو رو می کشه، زندگیت.
این چندروز که کتاب و فیلم رو تحریم کردم می بینم چقدر زمان اضافه دارم. چقدر از وقتم رو بیش از حد صرف کاری کردم که خوبه. مغزمو تبدیل کردم به زباله دانی اطلاعات و داستان هایی که بیشتر از فایده هاش، حجم زیادی از تمرکز ذهنمو گرفته. حالا کوآلا داره درد بعد از اعتیاد به خوندنشو می کشه و حالش اونقدرا خوب نیست، واسه همینه همه چی به نظرم کسالت بار شده، انگار جادوی فرشته مهربون توی سیندرلا واسه من تموم شده و برگشتم به دنیای خودم.
ظهر سعی کردم یکم غذا بپزم و کارهای کلاسو انجام بدم. تو فکر بودم بعد از ظهر چیکار کنم که دوستم زنگ زد و دعوتم کرد. با یه جعبه شیرینی و یه شاخه گل رز که از باغچه همسایشون چیده بودم به دیدنش رفتم. تمام عکس ها و فیلم های عروسیشو رو تک به تک نشونم داد. از کلیپی که توی یه عمارت و باغش ساخته بودند گرفته تا خوندن شوهرش تو مجلس عروسیش و ماه عسلش تو استانبول. بعدش نشستیم پشت سر بقیه بچه ها کلی غیبت کردیم و حرف زدیم. تقریبا تمام شکلات تلخ هاشو تموم کردم و یه عالمه ترشیجات خوردم که آخرش فشارم افتاد. با هم خورش قیمه واسه شام درست کردیم و بعد از شام با اسنپ برگشتم خونه، دلم نمی خواست واسه شام بمونم.
"مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییر ناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی میمونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانهوار در حال تکامله و به شکل غیرقابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه.!"
استیو تولتز
"اگر ما متعهد به تغییر خودمان نشده باشیم نمی توانیم دنیا را تغییر دهیم. همه ما در این سیاره عشق بیشتری را خواهانیم. بیایید از دوست داشتن خودمان شروع کنیم. هر چند اگر ما از اطلاعات غلط انباشته شده باشیم نمی توانیم خودمان را دوست داشته باشیم، یعنی افکار و مردمانی که آنها را برای ما انتخاب می کنند: "این طرزی است که باید سخن بگویید، این طرزی است که باید لباس بپوشید، اینطور باید فکر کنید و حرف بزنید." همه زندگیتان، مردم به شما گفته اند که بخندید و شما خندیده اید، گفته اند گریه کنید و شما گریه کرده اید.
پس شما چه؟ کی شروع کردید به فکر کردن برای خودتان؟ کی انتخاب کردید، آزادی شما کو؟ همین حالا تصمیم بگیرید، گویی به اندازه کافی پیروی کرده اید! به شدت غیر عادی بودن را انتخاب کنید."
رائل
دست و دلم به نوشتن نمی ره. نه تونستم دیروز از بیرون زدنم و نشستن کنار فواره های توی پارک بگم، نه می تونم امروز درمورد افتادن به جون خونه و تمیز کردن و پیدا کردن یه سری وسایل قدیمی حرف بزنم. احساس می کنم کلمات دیگه تو سرم نیستن. حتی حوصله حرف زدن هم ندارم.
عشق
نامه ات رسیده است. اصلن چرا باید دنبال هدفی باشی؟ اگر به دنبال این بگردی، هرگز پیدایش نمی کنی، زیرا از ازل در درون جوینده بوده است.
زندگی بی هدف است، زندگی هدف زندگی است. بنابراین کسی که بی هدف زندگی می کند، حقیقتا زندگی می کند.
زندگی کن! آیا زندگی به تنهایی کفایت نمی کند؟ میل به داشتن چیزی بیشتر از زندگی، نتیجه به طور شایسته زندگی نکردن است، به همین دلیل ترس از مرگ یقه ذهن آدمی را می چسبد، زیرا مرگ برای کسی که واقعا زنده است چه مفهومی دارد؟ جایی که زندگی پرشور و کامل است، وقتی برای ترس از مرگ باقی نمی ماند، وقتی برای خود مرگ هم نیست.
با زبان هدف فکر نکن، این زبان در ذات خود بیمار است. آسمان بدون هدف وجود دارد. خدا هدفی ندارد، گل ها بی هدف می شکفند، ستاره ها بی هدف می درخشند، چه بر سر انسان بی نوا آمده است، که نمی تواند بدون هدف زندگی کند!
زیرا انسان فکر می کند که دچار دردسر خواهد شد. همیشه کمی فکر به دردسر می انجامد. اگر قرار است فکر کنی، به طور کامل و مطلق فکر کن! آنگاه ذهن چنان از فکر به دوا می افتد که آزادی از فکر را خواهان می شود.
آن هنگام است که زندگی را شروع می کنی.
از کتاب یک فنجان چای، اثر اشو با ترجمه مسیحا برزگر
پ.ن:
این هم اثرات فال حافظ گرفتن با کتاب های اشو از سر دلتنگی برای کتاب :/
رویاهایی که به واقعیت نمیپیوندند، میتوانند ما را خُرد کنند.
اما این ااماً بزرگترین رویاها نیستند که ما را بیشتر خُرد میکنند.
اتفاقاً دردناکترین تجربه،
عملی نشدنِ رویاهایی است که به نظر ساده و قابل دستیابی به نظر میرسیدهاند؛
و آنقدر نزدیک بودهاند که حتی لمسشان کردهایم، اما هرگز به چنگمان نیامدهاند.
نیکلاس اسپارکس
بیخیال بودن، چیزی که این روزها از خودم زیاد میخوام. انگار که بیخیال شدن و حذف کردن می تونه منو به خواسته هام برسونه ولی خب فکر می کنم وقتی خسته ام باید از یه روش دیگه امتحان کنم.
دنیا از یه جهت دیگه داره روی سرم آوار میشه. خونه قشنگی که تنها دوست داشتنی زندگیم بود داره فروخته میشه. اون یکسالی که از خونه دور بودم شده بودم مثل افسرده ها و حالا. دلم می خواد مثل بچه ها پا بکوبم و عر بزنم که نمی خوام برم :( من فقط همین یه چیز رو تو جهان دوست داشتم چرا باید ازم گرفته بشه؟ چرا مادر و پدرم باید فکر کنن با فروش این خونه و خرید خونه کوچیکتر می تونن پیریشونو در آرامش و نعمت سر کنند؟ چرا فکر می کنم با رفتنم از اینجا برای دومین بار تو زندگیم قلبم می شکنه؟!
با مامانم از صبح چند تا خونه دیدیم که همه داغون و بدرد نخور بودن، با قیمت هایی که اصلن ارزشش رو نداره. خیلی عصبانیم، خیلی.
با قاشق چوبی، بادمجان ها رو جا به جا کرد و دوباره به درختا خیره شد. بچه ها کل حیاط رو با گلبرگ های گل رز فرش کرده بودن. بابت مرگ اینهمه رز قرمز و نارنجی غصه خورد و سعی کرد توجهش به ماهیتابه رو به روش باشه.
مادرش روز قبل از جایی یه عالمه بادمجان و کدوی ارزان پیدا کرده بود و از هر کدام چند کیلویی خریده بود. عصر مجبور شد همه را پوست بکند و سرخ کند، آنهم روی گاز توی حیاط :/ انگشتانش همه حنایی رنگ شده بود و کمرش از نشستن روی چهارپایه درد می کرد. پاهاش رو دراز کرد که یهو یه قطره آب افتاد روی پاش. نگاه به آسمون ابری که بیشتر از هر چیزی دوستش می داشت کرد که یه قطره هم خورد توی پیشونیش. کم کم، نم بارون شروع می شد که بچه ها رو با تهدید برد داخل خونه و خودش دوباره برگشت سر جاش. قطره های کوچیک آروم و میفتاد وسط ماهیتابه و با ج و و دوباره می پاشید بیرون. بارون که تند شد در ماهیتابه رو گذاشت ولی از جاش ت نخورد. با غصه به حجم کدوهای باقی مونده نگاه کرد که مادرش با ظرف پر از سیب زمینی خلال شده برگشت و گفت تو که نشستی سرخش کن :/
بارون که تموم شد دوباره بچه ها اومدند بیرون و شروع کردند خرابکاری. محمد امین فکر می کرد داره کباب می پزه و به زور می خواست با بادبزن، کدوهای تو ماهیتابه رو باد بزنه. خواهرش هم رسید و نشستند به حرف زدن، تو همین بین، برادرش هم با زن و بچه رسید. مادر داشت مرغ رو می پخت که با قابلمه پر از کدو و بادمجان و سیب زمینی سرخ شده وارد شد، نمی گم که چقدر از سیب زمینی ها رو ناخنک زده بود. چندتا از بادمجان ها رو ریخت کنار مرغ و بقیه رو بسته بندی کرد و گذاشت توی فریزر.
موقع افطار که شد غذا رو کشیدند و نشستن پای خوردن که کاشف به عمل اومد بیشتر بادمجان ها تلخه و اونی که امتحان کرده تصادفی خوب بوده. بابت تک تک لحظه هایی که نشسته روی چهارپایه به ماهیتابه خیره شده بود آه کشید :/
بعد از غذا، دورهم نشستند پای سریال های تلویزیون، امسال واقعا صدا سیما گند زده با این سریال هاش، ولی براشون مهم نبود، چایی می خوردن، حرف می زدن، با بچه ها دعوا می کردن و سریال می دیدن. وقتی بالاخره رفتند مغزش این حجم از آسایش رو باور نمی کرد. از شدت خستگی به چیزی جز خواب نمی تونست فکر کنه که یادش افتاد پست وبلاگش رو ننوشته، ماتم گرفته روی تخت دراز کشید و پتو رو کشید روی خودش، هوا سرد شده بود. تا حالا به خودش از بیرون نگاه نکرده بود، سوم شخص. واسش جالب بود.
- همین حالا که اینجا غذا می خوریم نود و نه درصد مردم این سیاره، به شیوه خود با این پرسش رو به رویند"برای چه اینجاییم؟" خیلیها فکر می کنند پاسخ را در مذهبشان یا در ماده گراییشان یافته اند. دیگران ناامید شده اند و زندگی و ثروتشان را برای یافتن این معنا به باد داده اند. افراد کمی اجازه داده ند این پرسش بی پاسخ بماند و زندگیشان را فقط در لحظه بگذرانند، بی آنکه خود را نگران نتیجه این زندگی یا اهمیت آن کنند.
شاید در وهله اول، این ما را بترساند، ما را در برابر جهان، تمام موجودات جهان، و خود معنای هستیمان، وانهاده به جا بگذارد. اما پس از گذر از نخستین هراس، کم کم به تنها راه حل ممکن عادت می کنیم: تعقیب رویاهایمان. شهامت در برداشتن گام هایی که همیشه آرزویش را داشته ایم، تنها شیوه ابراز اعتماد ما به خداست.
- پس جستجو چه ارزشی دارد؟
- ما جستجو نمی کنیم، می پذیریم. و بدین ترتیب، زندگی پرر و درخشان تر است. چون می فهمیم هر گام ما، در تمامی لحظات زندگیمان، معنایی عظیم تر از خود ما دارد. درک می کنیم که در هرکجای زمان و مکان، پاسخ این پرسش داده شده. می فهمیم که انگیزه ای برای بودن ما در اینجا وجود دارد، و همین کافی است.
با ایمان در شب تاریک غرق می شویم، و همان کاری را می کنیم که کیمیاگران قدیمی آن را "افسانه شخصی" می نامیدند، و خود را سراسر تسلیم هر لحظه می کنیم و می دانیم همیشه دستی وجود دارد که ما را راهنمایی کند؛ با ماست که آن را بپذیریم یا نه.
متن بالا از کتاب بریدا، نوشته پائولو کوئیلو و با ترجمه آرش حجازیه. پائولو کوئیلو یکی از دوست داشتنی ترین نویسنده هاییه که تو زندگیم شناختم حتی وقتی کتابایی که ضدش بود رو خوندم، من بهش کاملا اعتقاد ندارم ولی تک تک جملاتی که می نویسه رو دوست دارم و می بلعم. بیشتر کتابهاشو خوندم و کتاب بریدا و کیمیاگر رو خیلی دوست دارم. پیشنهاد می کنم کتابای کوئیلو رو بدون پیش داوری و قضاوت فقط بخونید و لذت ببرید.
روز خسته کننده و خوبی بود. صبح یکم دعوا کردیم و یه تعهد واسه تحویل جنس تا شنبه گرفتیم. بعد از ظهر هم رفتم خونه خواهری و کلی حرف زدیم و خندیدیم تا شب شد. شام منو نگه داشت، این دفعه خیلی زحمت کشیده بود و حسابی هم شامش خوشمزه بود، با ذوق ازم پرسید نظرم چیه، من دلم رفت براش و دوست داشتم لهش کنم :/ بعد شام سریع برگشتم خونه و همش فکر می کردم چقدر خونواده من دوست داشتنی و در عین حال غیر قابل تحملند :/ چرا نقاط منفی آدما انقدر می تونه بزرگ بشه که نقاط مثبت فقط واسه همون لحظه به چشم میان؟
واکنشهای ما، شیوهی اندیشیدن ما، شهودهای ما، به موضوعی که بر پهنهی آن میآید بستگی دارند، همان که روانشناسان تکاملی آنرا زمینه موضوع یا رویداد میخوانند. کلاس درس یک زمینه است؛ زندگی واقعی زمینهای دیگر. ما به اطلاعات نه بر پایهی بار منطقیاش، بلکه از روی چارچوبی که آنرا در میان گرفته است و اینکه چگونه در سامانه احساسی-اجتماعی ما ثبت میشود واکنش نشان میدهیم. ما ممکن است با یک مسئله منطقی واحد، در سر کلاس یکجور برخورد کنیم، در زندگی روزانه جور دیگر.
دانش، حتی اگر دقیق باشد، کمتر به طور مناسب به عمل درمیآید زیرا ما گرایش داریم آنچه را میدانیم از یاد ببریم. ما حتی اگر کارشناس هم باشیم، از یاد میبریم چگونه دانستههایمان را درست پردازش کنیم مگر اینکه حواسمان باشد. نشان داده شده که آمارگران گرایش به این دارند که مغزشان را در کلاس درس جا بگذارند و پایشان که به خیابان رسید مرتکب پیش پا افتادهترین خطاهای استنتاجی شوند.
نسیم طالب | قوی سیاه
دیشب تا چهار صبح با مادری بیدار بودیم و بی هیچ حرفی فقط وول می زدیم و هر از گاهی به هم می گفتیم بیداری؟ انگار این سوال واسمون یجور دلگرمیه. صبح زود خواهری اومد دنبالم و تا شب بیرون بودیم. یه عالمه اتفاق افتاد، واسه اولین بار فلافل پختم و بعد نظاره گر دعوایی عظیم شدیم :/ اونقدر خسته ام که ساعت یک نصفه شب توان تعریف همشو ندارم. وای بر خواب.
علت سر گیجه هام رو بالاخره متوجه شدم، بدن کوآلاییم دچار کمخوابی حسابی شده واسه همین مغزم یاری نمی کنه. چند روزیه سرگیجه وحشتناکی دارم در حدی که اصلن نمی تونم سرم رو از حالت روبه رو تغییر جهت بدم یا یهویی بلند شم از جام. امروز ظهر بعد از کلاس یه خواب حسابی رفتم و این دفعه بدون سرگیجه بلند شدم. هنوز گیج خواب بودم که تصمیم گرفتم برم توی حیاط. هنوز هوا ابریه ولی خبری از بارون نیست. نسیم خنک عصر حسابی سرحالم آورد و بیشتر از نیم ساعت توی حیاط قدم زدم و به درختا خیره شدم. که دیدم رنگشون داره به سمت نارنجی میره. به افق خیره شدم و یکی از قشنگ ترین غروبای زندگیم رو دیدم. آخرین غروبی که به این اندازه زیبا بود رو تو اتوبوس درحالی که از کاشان به اصفهان میومدم دیدم، حالت ابرها و کوه ها و آسمون قرمز و نارنجی که تا دورتر به رنگ هلویی درمیومد وحشتناک قشنگ بود. ابرها به غروب زیبایی بیشتری میدن، البته اگه انقدر زیاد نباشن که خورشید رو بپوشونن. خلاصه که تکیه دادم به دیوار ایوون و محو غروب خورشید بین یه درخت چنار لاغر و یه درخت گرد با برگ های خیلی کوچیک که اسمشو نمی دونم شدم. انگار زیر ابرای قلمبه و پنبه ای فندک گرفته بودن و با آتشی که تمام نمی شد تو پهنه آسمون حرکت می کردند. کم کم رنگ نارنجی جاشو داد به قرمز جیغ و خورشید جاشو داد به ماهی که از پشت ابرا چیز خاصیش معلوم نبود. با خودم گفتم شاید این آخرین غروبی باشه که اینجا می بینم. اونقدر غصه م گرفت که اشک تو چشمام جمع شد، گاهی وقتا تعجب می کنم از این حجم احساساتی بودن خودم. سرمو بالا گرفتم تا اشکی نریزه، چشمم به چندتا کبوتر و گنجشک خورد که تو هوای خنک عشق می کردند که یهو اشک از چشمام ریخت. کم کم سرو کله ی خفاش کوچولوهایی که از بچگی می ترسیدم با این سرعتی که دارن یهو به صورتم بچسبن پیدا می شد که رفتم داخل. این غروب هرگز از یادم نمیره.
سفره افطار رو پهن کردم تا پدر مادرم رسیدن که یهو داد مادرم بالا رفت" خونه های خیلی کوچیکتر دارن با قیمت خونه ما می فروشن، من اگه اینو بدم هیچی دستمو نمی گیره." سریع با ذوق داوطلب شدم و زنگ زدم به مشتری خونه و نرخ جدید رو گفتم. جواب داد نمی تونه پرداخت کنه و بازم گفت صبر می کنه تا فکرامونو بکنیم :/
یکم بعد انگار مادری کم کم نرم شد و زمزمه های خرید خونه ای کنار خواهری بلند شد. نمی دونم چی پیش میاد :| خیلی خوددرگیریم.
تو همه فامیلا یه خونواده هست که کسی زیاد باهاشون رفت و آمد نداره. تو فامیل مادریم اون خونواده دقیقن ماییم چون باهاشون تفاوت داریم. خواهر و برادرای مادرم، همیشه تو رفت و آمد و مهمونی اند، دائم تو مسافرت، خوش اخلاق و پایه، روشن فکر و امروزی و پولدار در حد خودشون. خونواده من دقیقن برعکسن.
خب این یعنی من باهاشون زیاد جور نیستم، وقتی که خیلی ریلکس کنار هم نشستن و خودشونو مسخره می کنن و می خندن من یه گوشه دو زانو نشستم و از دور فقط نگاه می کنم :/ همین جور نبودن باعث می شه حتی همون مهمونی های کلی هم کناره بگیرم و اگه برم از یکی دوروز قبلش استرس میگیرم.
خلاصه اینا مقدمه ای بود واسه امروز، هوای ابری و خنک با گاهی نم بارون و باد خیلی شدید که شب کمتر شد. عصر خونواده تو بنگاه بودن و من تو خونه با زله ها تنها بودم. دعواها و درگیری ها انجام شد و آخرش هم سر خونه به توافق نرسیدند و موکول شد به جلسه بعدی. تا مادرم رسید سریع لباس پوشیدم و رفتیم سمت خونه داییم. این داییم همونیه که گفتم خیلی حسرت بچه اون بودنو می خورم. خیلی باکلاس و امروزی و دوست داشتنیه، طرفدار قانون جذبه و بیشتر سمینارهای موفقیت رو شرکت می کنه، همیشه درحال یادگیری و درس خوندن با اینکه دخترش کلاس هفتمه. شغلشم کارمند بانکه و به شدت خوشگل و خوش اخلاقه. مرد ایده آل واسه زندگی، البته زنداییم هم خیلی خوبه، به شدت با سلیقه و با ت البته گاهی اوقات اخلاق خاص خودشو پیدا می کنه که من نمی پسندم. دوتا بچه خیلی خوشگل و نچسب هم داره که حتی سلام هم نمی کنن به من، یه دختر تقریبا سیزده ساله و یه دختر پنج ساله :/
خلاصه کم کم جمع شدیم و بساط خوردن و نماز و این حرفا جور شد. یهو وسط غذا خوردن به خودم گفتم: "چه خبرته اینا هم آدمن، انقدر خودتو سفت نگیر" خب، خودمو ول دادم و نتیجه ش فوق العاده بود. با همه گفتیم و خندیدیم و زنداییم حسابی باهام گرم گرفت، منم به خاطر مهربونیش کمکش کردم و به تیکه های مسخره ش خندیدم. بعد از ظرف شستن درست حسابی و از کت و کول افتادن یه چایی واسه خودم ریختم و رفتم تو حیاط. داییم با بچه شش ماهه فامیل که شوهر عمه ش حساب می شد روی تاب نشسته بود و بچه ها هلش می دادن. داشتم بهشون نگاه میکردم که داییم پرید پایین و گفت بیا اینجا کارت دارم. منو سوار تاب کرد و امیر علی پسرداییم هم کنارم نشست، یه تاب سواری حسابی کردیم به حدی که پاهامون تا کنار درختای انگور روی سقف رسید و کلی کیف کردیم. رفتم داخل و چسبیدم به زندایی ها و کلی گفتیم و خندیدیم که رفتند باهم هندوانه قاچ کنند و من تنها موندم، از اونطرف دیدم سمیرا تنها نشسته و داشت با یه کاغذ و متن کلنجار میره. سمیرا دختر خاله زنداییمه که تو بچگی چندباری باهم همبازی بودیم و خیلی دوستش داشتم ولی بعدش دیگه از هم دور شدیم و چندبار قبل که دیده بودمش حس می کردم نمی تونم بهش نزدیک بشم. بعد از کلی دعوای درونی پاشدم رفتم کنارش نشستم و بی هوا واسه بار دوم سلام کردم که متوجهم بشه، خیلی حرکت بچگانه ای بود می دونم ولی خب اولین باری بود که واسه حرف زدن با کسی پیشقدم می شدم، به نظرم واسه شروع بد نبود. همه دوستای صمیمیم بهم می گن که اوایل خیلی از من بدشون میومده و فکر می کردن آدم نچسب و مغروریم، حتی دوست دوران دانشگاهمو تو اینستا پیدا کردم و بعدش بهم گفت اگه می دونستم تویی بهت پی ام نمی دادم چون به آدمای دوروبرت اهمیت نمی دی و نمی بینیشون :/ این درحالیه که من همیشه استرس پس زده شدن دارم:/ با سلام گفتن من سمیرا هم خندید و این شد شروع یه بحثی که حسابی گرم گرفتیم و الان که فکر می کنم دوستای من همیشه پرحرف نیستن، من کم حرفم. یکم بعد سمیرا بلند شد و رفت تو اتاق تا کمک کنه اون بچه شش ماهه بخوابه. دیدم با سوار شدن من دختردایی نچسب و مغرورم هم دویده و رفته سوار تاب شده ولی کسی نبود که تابش بده :) دلم خنک شد. خالم بلند شد که بره خونه و پیشنهاد داد ما رو هم برسونه. با همه خدافزی کردم. نمی دونم چرا ولی همه باهام خوب بودن، فکرشو نمی کردم ولی داییم وقتی شروع کردم باهاش حرف بزنم ذوق کرد، احساس می کنم رو من یه حساب دیگه باز کرده. با خاله زنداییم خدافزی کردم، خیلی دوسش داشتم و باهاش از کل فامیل خودمون راحت تر بودم، بهش گفتم از دخترت خدافزی کن و اومدم بیرون. زن داییم و داییم اومدن تو کوچه واسه بدرقه که یهو دیدم سمیرا بدو بدو اومد و ازم خدافزی کرد :) داشتم از ذوق پس میفتادم این حجم از رابطه خوب و دوستانه واسم زیادی بود. احساس کردم امشب خیلی خوشگل و خوشتیپ و با اعتماد بنفس بودم. این به عنوان قدم اول کوآلا.
فکر می کنم از این به بعد زندگیم همین یک ذره حرف واسه گفتن رو نداشته باشه. کاملن مشخصه، یه دوره افسردگی دیگه و بعدشم ادامه روتین امیدوارانه بدون هیچ موفقیتی. امید مزخرف ترین احساس بشریه. من الکی خودم رو گول زدم. قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. وقتی خونواده من، منو آدم حساب نمی کنن و بهم می گن تو نمی فهمی با اینکه خودشون منو تربیت کردن چه انتظاری از دنیا باید داشته باشم. غیر از تنفر و رنج چه هدیه ای گرفته م؟! الکی فکر کردم دارم رشد می کنم ولی نمی دونم دارم روی تردمیل میدوم. نه به موجودات ماورایی مثل خدا اعتقاد دارم نه به خودم اعتماد. جهان خیلی زشت تر از رویاهای یه احمق بیست و یک ساله ست. از این به بعد دیگه به آینده فکر نمی کنم وقتی زمان حالم، فرقی با یه باتلاق پر از لجن نداره. وقتی نادانی و ناتوانی داره از درون و بیرون بهم فشار میاره چه کاری از دستم برمیاد.
اینا آخرین حرفاییه که تو این وبلاگ می زنم، دیگه لازم به گفتن چیزی نیست، آینده من همینیه که می بینید. نمی خواستم چیزی بگم ولی دلم نیومد بدون خدافزی برم. از همتون ممنونم و براتون آرزوی شادی دارم، مرسی که انقدر دوستای خوبی بودید.
"کسانی که فاقد اهدافی برای پیشرفت هستند، به ناچار رو به سقوط میروند. آنها به کسی که سیگار را ترک کرده، یک نخ سیگار تعارف میکنند! و به یک الکلی سابق، یک بطری آبجو!
وقتی موفق میشوید، حسادت میکنند. دست از حمایت شما میکشند یا سعی میکنند شما را به خاطر پیشرفتتان، مجازات کنند!
شاید سعی دارند شما را آزمایش کنند تا ببینند که راهحل شما واقعی است یا نه. اما بیشتر اوقات، آنها شما را پایین میکشند چون پیشرفتهای تازهٔ شما، شکستهای آنها را نمایانتر میکند.
به این دلیل است که هر نمونهٔ خوبی، چالشی سخت و هر قهرمانی، یک داوری است.
مجسمهٔ مرمری حضرت داود، اثر میکل آنژ، برای هر کسی که به تماشای آن میایستد، به زبان بیزبانی فریاد میکشد: تو میتوانی چیزی بیش از آنکه هستی، باشی."
١٢ قانون برای زندگی - جردن بی. پیترسون
خب بالاخره همه چیز تموم شد. احساس پیرمردی رو دارم که بعد از چندیدن سال پیکانی که باهاش همه جا رفته و عاشقش بوده رو می بره تا جلوی چشمش اوراق بشه. همونقدر زجر دهنده و بد. تو بنگاه به عنوان شاهد امضا زدیم و من برگشتم خونه که خریدارها دوباره اومدند پشت در، می خواستند واسه تغییراتی که دلشون می خواست بدن، برنامه ریزی کنند و با متر افتادن به جون خونه. سریع پریدم تو اتاقم و همونطور که دمبل هام وسط اتاق بود دوتا تیکه لباس روشون انداختم تا توی پاهاشون فرو بره و کاملا موفق هم بودم. بعدش بی توجه رفتم سراغ پختن ماکارونیم که تنها چیزیه که می تونم هر سری متفاوت و خوشمزه بپزمش :)
حالا ما خونمون رو از دست دادیم و بین علما سر انتخاب خونه اختلاف افتاده، بابام یه سری مناطق رو دوست نداره و مادرم یه سری مناطق دیگه، سر هر جا به توافق می رسن من از خونه ایراد می گیرم چون واقعن خوب نیست :/ امیدوارم تهش مجبور نشیم تو کانکس سر کوچه زندگی کنیم.
دیشب موقع خواب متوجه شدم کل عضله های کتف و زیر فک و پاهام گرفته و با هر حرکتی درد تو بدنم می پیچه، تا به مامانم گفتم سریع یه قرص سرماخوردگی واسم تجویز کرد و یهو یادش افتاد قبلن قرص حساسیت هم ازش خواسته بودم، چند شب پیش فکر کنم یه پشه یا سوسک یا هر موجود دیگه ای منو نیش زده و کل بدنم داغون شده و هر لحظه یه منطقه از بدنم داد می زنه "منو بخارون"، این دوتا قرص رو خوردم و تقریبا بالای نه ساعت خوابیدم، نزدیک ظهر به زور بیدار شدم و کل روز هم تو حالت نیمه خواب بودم، البته این وسط نصف فصل دوم فرندز رو هم دیدم ولی نتونستم کارهای خیاطیم رو انجام بدم. نزدیک غروب سعی کردم یکم کوکو سیب زمینی واسه سحری مامان و بابام درست کنم که دیدم خواهری سررسید، دوباره ادامه شیطنت ها و تمام شدن تمام چیزهای خوشمزه ای که تو یخچال داشتیم. در کل امروز مثل آقای اختاپوس تو باب اسفنجی بودم، با همون حالت صورت و دست ها. چه بلایی داره سر دنیا میاد؟!.
"تصور کردم به فضا رفتهام. بالای این همه ابر و لایههای هوا جا گرفتهام، از آن بالا به زمین نگریستم، و از آن بالا به زمین گوش کردم و دیدم بیش از پیش شلوغ است. فکر کردم و دیدم در قدیم، زمین بسیار ساکتتر بوده است. واقعا زیاد حرف میزنیم. همه دارند حرف میزنند. بیشتر از نیاز. همه فکر میکنند چیزی گفتنی دارند. حال آنکه حرف با ارزش شاید دو سه بار در یک قرن پیدا شود. خود من شخص پرحرفی نیستم. اصلا بیش از آنکه راجعبهچیزی اظهار نظر کنم، دوست دارم یکی دو روز بیندیشم. دلم میخواهد حرفم ارزش دو روز فکر کردن را داشته باشد."
ویسلاوا شیمبورسکا
برخلاف بیشتر اوقات که دلم لم دادن تو خونه رو فقط می خواست، امروز از همون اولش دلم می خواست بیرون باشم از خونه. ظهر دیدم که خواهری اومده خونمون و ناهار به دست رفتیم سمت خونه شون. با ذوق لباس پوشیدم و پریدم بیرون. دم خونه ش که رسیدیم گفتیم با همسایه ش ناهار رو بیرون بخوریم که دیدیم اعصاب ندارن و رفتیم تو خونه شون. یکم صحبت کردیم تا بعد از ظهر برگشتیم. سر ناهار حواسم نبود و یه عالمه سس فلفلی روی جوجه ها خالی کردم که حسابی دهنم سوخت ولی خوشمزه بود. بعد از ناهار لم دادیم و حرف زدیم و زله ها جیغ زدند.
عصر شوهر خواهری اومد دنبالمون و ما رو برد به باغ. هوا ابری و خنک بود و گاهی بی هوا چند قطره باران روی صورتت میفتاد. اتاقی که قراره تو باغ ساخته شه فقط در حد دیوارها و خاکریزیه کفه. روی بلوک هایی که قراره لبه ی ایوون باشه کنار هم نشستیم و به درختا خیره شدیم. صبح آبیاری کرده بودند و نمی شد بین درخت ها بریم ولی عوضش چنان هوای خوبی نفس کشیدیم که دلمون نمیومد برگردیم. میوه های سبز رنگ و نرسیده آلبالو روی درخت ها تو باد می رقصیدند و همه چیز با یه موزیک آروم و خوب کامل شد. بی اهمیت به بقیه هندزفریمو گذاشتم و زل زدم به زیبایی های روبه روم. آرامش خیلی زیادی رو تجربه می کردم که بچه ها آویزونم شدن. منم جو رو شاد کردم و با یه آهنگ قدیمی حسابی رقصوندمشون. یکم بعد هم منو رسوندن خونه و الان حالم خیلی بده. کل فکم گرفته و بدن درد سرما خوردگی رو دارم، یه قرص واسه پیشگیری از احتمال سرماخوردگی خوردم و حجم بیحالیم بیشتر شد. امیدوارم فردا روز بهتری باشه.
"در زندگی بعدی، کاش می شد مسیر را وارونه طی کنم. در آغاز، پیکری بیجان و مرده باشم و آنگاه راه آغاز شود.
در خانه ای از انسانهای سالمند، زندگی را آغاز کنم و هرروز همه چیز، بهتر و بهتر شود. به خاطرِ بیش از حد سالم بودن، از خانه بیرونم کنند. بروم و حقوق بازنشستگی ام را جمع کنم.و سپس، کار کردن را آغاز کنم.
روز اول، یک ساعتِ طلایی خواهم خرید و به مهمانی و پایکوبی خواهم رفت. سپس چهل سال پیوسته کار خواهم کرد و هرروز ، جوان تر خواهم شد. آنگاه برای دبیرستان آماده ام؛ و سپس به دبستان می روم و آنگاه کودک می شوم و بازی می کنم. هیچ مسئولیتی نخواهم داشت. آنقدر جوان و جوان تر می شوم تا به یک نوزاد تبدیل شوم. و آنگاه نه ماه ، در محیطی زیبا و لوکس ، چیزی شبیه استخر ، غوطه ور خواهم شد . و سپس با یک لحظه برانگیختگیِ شورانگیز ، زندگی را در اوج به پایان برسانم !"
مرگ در می زند
وودی آلن
تونستم بیدار بشم :) حتی سر کلاس هم خیلی سرحال بودم و درس رو کاملا فهمیدم. همه از مانتوم تعریف کردن و گفتن مبارک باشه. البته هنوزم ایرادای زیادی دارم. وقتی برمی گشتم آفتاب خیلی زیاد بود و تا رسیدم خونه هوا ابری شد و بارون گرفت. صداش برام مثل لالایی بود و در ادامه شش ساعت خواب بی وقفه :) وقتی بیدار شدم هنوز بارون میومد و رعد و برق های زیاد. انگار تو خونه هم هیچ کس نبود که یادم افتاد دیروز گفتن قراره عصر یه خونه نزدیک خونه خواهری رو تو بنگاه معامله کنند. محض اطمینان مامانمو صدا زدم که دیدم توی اتاق یه گوشه خوابیده و هیچ اتفاقی نیفتاده. ازش پرسیدم که گفت ممکنه خونه کناریش رو بخریم، اون بهتره.
راستش با فهمیدن نخریدن اون خونه دلم آروم گرفت و خوشحال شدم. آخه چند شب پیش خواب دیدم که این خونه رو خریدیم. برعکس واقعیت این خونه به شدت بزرگ و قدیمی ساخت و خرابه وار بود. از علاقه مادرم بخاطر خرید این خونه متعجب بودم و همش جیغ میزدم "این خونه خوب نیست باید بریم".
با همین فرمون داشتم ادامه می دادم که احساس کردم از سقف همونجای خونه یه چیزی قطره قطره روی سرم برخورد می کنه، دقیقن جای مسح وضو :/ دستمو کشیدم رو سرم و وقتی نگاه کردم یه عالمه خون توی دستم بود. با دیدنش وحشت کردم و جیغ زدنم وحشتناکتر شد "باید از اینجا بریم، من می ترسم، یه چیزی اینجا هست".
یهو مادرم از اتاق های کاهگلی انتهای خونه با چند تا کیسه پر از لباس های من دوید بیرون و پرت کرد توی کوچه و گفت "اگه اینجا رو دوست نداری، از اینجا برو" وقتی منو بیرون کرد به این کارش فکر نمی کردم و تو خواب فقط دنبال این بودم که خونوادم رو از اون خونه بکشم بیرون. با وحشت و حیرت نگاه به خونه می کردم که از خواب پریدم. دقیقن موقع سحری خوردن بود.
امشب که خواهری اومد خونمون با ترس بهم گفت خوابی دقیقن مثل خواب من دیده. خودمون از این خواب دونفره متعجب و متفکریم :/
"پشت پرده ی یک سالن تئاتر آتشی پا گرفت و شعله ور شد. دلقک بیرون آمد تا مردمان را آگاه کند؛ مردمان چنین انگاشتند که او درحالِ جک تعریف کردن است و کف زدند. او تکرار کرد؛ هلهله و تحسین بیشتر شد. حتی به گمانم جهان اینگونه به پایان خواهد رسید:
با هلهله ای عمومی از سوی حاضرجوابان ابله ای که ویرانی جهان را نیز یک جوک می پندارند."
سورن کی یرکگارد
ساعت 4:20 صبح، وقتی تک تک سلولای بدنم چیزی جز خواب نمی خوان حرف زدن خیلی سخته. چون کل روز بیحال بودم و نیمه خواب کل شب رو هم بیدار بودم و کارهامو می کردم. بالاخره مانتوم تموم شد و خواستم بخوابم که همه از جا پا شدن واسه سحری. حالا منم و یه شکم پر و مغز نیمه خواب. می تونم واسه کلاس صبح بیدار بشم؟
ما هنوز درگیر و عصبانی هستیم، چقدر به آرامش یکماه پیشم حسودیم میشه. قبلن به خاطر تنبلی کاری نمی کردم الان به خاطر درگیری ها مختلف. دعواهای مختلفمون تمومی نداره. دائم تو بنگاه ها و تو خونه دعوا داریم. دیشب کلی حرص خوردم، نه به خاطر خودم ولی در آخر با جمله تو چیکاره ای این وسط رو به رو شدم و دارم می بینم چطور خونوادم دارن تموم پولشون رو حروم می کنند فقط به خاطر اینکه فکر می کنند باید این خونه رو بخرن. چقدر دلم می خواد رهاشون کنم و بذارم سرشون کلاه بره ولی بازهم دلم نمیاد. البته در مقابل آدمی که کمکت رو با به تو چه و تو عددی نیستی جواب میده فقط باید کنار ایستاد و نگاه کرد.
دلم می خواد برم یه جایی که هیچکدومشون رو نبینم. برای یه مدت طولانی.
"ما ریاکارانی را می شناسیم که وحشتناک اند. ما استادی را می شناسیم که لباس های زیبای استادی می پوشید، موهای بلندی داشت و هرگز ریش اش را کوتاه نمی کرد. این مرد کل جهان را با تقدس اش می ترساند. او صد در صد گیاهخوار بود. الکل نمی نوشید. مردم جلوی او زانو می زدند.
ما به اسم این قدیس ریاکار اشاره نمی کنیم. فقط به گفتن این مورد بسنده می کنیم که او همسر و فرزندانش را ترک کرد تا مسیر تقدس را دنبال کند. او به زیبایی سخن می گفت و علیه کاری سخنرانی می کرد، اما در خفا، همخوابه های زیادی داشت. برای مریدان مونث اش، روابط ضد طبیعی بسیار نزدیکی از طریق روش های نامشروع ارائه می کرد. با این حال، او یک قدیس بود؛ یک قدیس ریاکار.
زهد فروشان اینگونه اند.
« وای بر شما ای ریاکاران، زهد فروشان، چون شما بیرون جام و ظرف را تمیز می کنید اما در درون پر از زیاده و فزونی هستید.»"
کتاب: انقلاب دیالکتیک
نویسنده: سامائل آئون ویور
این چند روز استرس ما تو اوج بود و امروز تو همون اوج خدافزی کرد و رفت. البته من هنوزم نگرانم چون همه چیز قطعی نیست. بذارید کامل تعریف کنم، هر چی می خوام خلاصه بگم دلم نمیاد. همون خونه ای که بهتون گفتم براش خواب دیدم رو چند روز پیش قیدشو زده بودیم، دلیلشم اعلام فروش خونه بغلیش بود، همون همسایه خواهرمه که ما بیشتر روزها خونشون بساط می کنیم. یجورایی انگار این جو فروش و خریدها باعث شده بود اونهام به ولوله بیفتند که خونه رو به ما بفروشند و یه خونه دو طبقه بخرند که واسه آینده ازدواج پسرشون هم باشه. این شد که ما خونه قبلی رو کنار گذاشتیم و با ذوق سراق این خونه رفتیم چون از کناریش خیلی شرایط بهتری داشت و ساختش درست تر بود. حتی قرار بنگاه هم گذاشته بودیم که امروز عصر معامله کنیم و همه چیز رو تموم شده فرض می کردیم که اینجا من وارد قضیه میشم. دوباره کوآلا خواب دید :) زدم روی دست فرعون مصر :دی
دیشب نزدیک تایم سحری خواب دیدم رو به روی خونه وایسادیم، من و مادری و پدری، و منتظر چشم به در خونه دوختیم که یهو پسرشون از خونه میاد بیرون و به ما میگه "صبر کنید." و میره داخل. یهو گوشه سقف خونشون شروع کرد به ریختن و یه تیکه بزرگش فرو رفت. سه بار پسر صابخونه اومد بیرون و گفت صبر کنید و بعدش هم بیشتر سقف خونه ریخته بود که مادرم با غصه رو کرد به من: "این خونه که هیچی ازش نمونده، فایده نداره. بیا بریم." و داشتیم سه تایی با قلب شکسته دور میشدیم که از خواب پریدم و سر سفره سحری واسه مامان بابام تعریف کردم. بهم گفتن خوابام به خاطر نگرانیمه که منم قبول کردم و تا صبح خوابیدم.
نزدیک ظهر خونه خواهری جلسه قرآن بود که رفتم بچه ها رو نگه دارم. یکم قبل از اومدن همسایه هاش، پسر صاحبخونه زنگ زد و به خواهرم گفت زمینی که در نظر داشتند رو نمی تونن بخرن و باید صبر کنیم و حتی شاید منتفی بشه. اینجاست که باید به کوآلا ایمان بیارین :))))))
خلاصه ما فهمیدیم که سرکاریم و حسابی قلبمون شکسته بود که همسایه ها اومدند و خبر معامله همون خونه قبلی که در نظر داشتیم هم رسید و انگار الکل ریختند تو آتیش قلب ما. از همه جا رونده و مونده بودیم، مادرم اومد خونه خواهری و سه تایی کلی حرص خوردیم، آخه قضیه خرید این خونه مال یکی دوروز نیست چند روز ما رو تو آبنمک گذاشته بودند و حتی سر قیمت هم کلی منت گذاشتند که به شما ترحم کردیم و ارزش خونه ما بیشتر از این حرفهاست :/
داشتیم سه تایی خاک رس به سر می ریختیم که فکری به سرمون زد و به بنگاهی سر کوچمون زنگ زدیم. یه سری قول و قرارها گذاشته شد. طبق معمول من بچه ها رو نگه داشتم و بقیه رفتند بنگاه و وقتی برگشتند با انگشت جوهری مادرم مواجه شدم، خونه ای نیمه ساز که قراره تا دوماه دیگه کامل بشه و تحویلمون داده بشه با اندازه و ساختی که حسابی عاشقش شده بودند و تو مکانی به شدت بهتر از اون دوتا خونه قبلی رو خریده بود. البته هنوز کارها تموم نشده و فردا قطعی میشه. چنان ذوقی توی خونمون جریان پیدا کرد که تموم استرس ها رو شست. حتی قول خرید امکانات ساخت به سلیقه خودمون رو هم گرفتیم :) احساس می کنم یه بار بزرگ از روی قلبم برداشته شده.
"من فکر میکنم لایهی ارزشها” در زندگی، قابل تقلید نیست و حتی برای اون نمیشه چیزی از جنسِ «نقشه راه» ارائه کرد.
شاید بشه الگویی رو که ادگار شاین برای فرهنگ سازمانی مطرح میکنه، برای زندگی فردی هم مطرح کرد:
سطح اول: مفروضاتی که هر یک از ما در مورد خودمون، جهان اطراف و کل عالم داریم.
سطح دوم: ارزشها و اولویتهایی که بر اساس این مفروضات شکل میگیرن.
سطح سوم: رفتارها و عادتهایی که بر اساس اون ارزشها انجام میشن.
سطح چهارم: آرتیفکتها یا اشیاء و نمادهای ظاهری که میتونن نمایندهی سطحهای قبل باشن.
ساده ترین سطح قابل تقلید، سطح چهارمه که ما در دهههای گذشته در کشور خودمون زیاد دیدیم: از کراوات تا جای مُهر. از تیغ زدن تا ریش گذاشتن. از تلویزیونها و LCDهای بزرگ تا کتابخونههای بزرگ.
سطح سوم هم به نوعی قابل تقلید هست: زود بیدار شدن. پشتکار داشتن. تلاش کردن. خوشگذرونی. افزایش یا کاهش تعاملات اجتماعی. غرق شدن یا فاصله گرفتن از زندگی دیجیتال و هر چیز دیگه.
اما سطح اول و دوم، در زندگی هر کسی، منحصر به خودش هست و در واقع، میشه گفت «حاصل عمر هر یک از ما در این لحظهی مشخص، مجموعهی مفروضاتمون راجع به جهان و سلسله مراتب ارزشهای ماست»
اگر آلودگی ایدئولوژیک نداشته باشیم، منطقاً نمیشه در مورد درست یا نادرست بودن اینها بحث کرد یا کسی رو به قوهی قهریه، وادار کرد که مفروضات یا ترتیب ارزشهاش رو تغییر بده.
بنابراین فکر میکنم اگر الان من اولویتها و مفروضاتی دارم، برایند زندگی خودمه و مناسب خودمه و مثل یه لباس بر تنِ من درست میشینه.
و نفر بغل دستی من، دوست من یا هر فرد دیگری در دنیا هم، اولویتها و مفروضاتش بر تن خودش خوب مینشینه.
و شاید بخش مهمی از اون منحصر به فرد بودن” که تک تک ما میتونیم داشته باشیم، در پذیرش همین تفاوتها باشه."
محمدرضا شعبانعلی
از اینکه آدمها اوایل خیلی خوبن متنفرم. فکر می کنیم خیلی بامزه و مهربون و پایه ان ولی کم کم دیگه اون حس خوب از بین میره، شوخی ها معنی دار میشه و آدمای رابطه دورو میشن. تا باهمیم میگیم و می خندیم ولی پشت سر هم بد میگیم و تا جایی که ممکنه سعی می کنیم خودخواه باشیم و منفعتی از این رابطه ببریم، حتی به قیمت تموم شدنش.
امروز خونه خواهرم جلسه قرآن بود و رفتم بچه ها رو بردم خونه همسایه ش تا اذیت نکنند. انقدر صحبت کردیم و خندیدیم که عصر شد و رفتیم خونه خواهری به صرف استراحت و لم دادن. همیشه خونه خواهری بساط لم دادن، شیطنت بچه و استرس به راهه. در واقع خواهری همیشه موضوعی برای نگران بودن توی آستین داره. این روزا بهترین موضوع خرید خونه ست. نمی دونم چرا این پروسه وحشتناک تموم نمی شه :/
خونه خواهری یه طوریه که از یه تایمی به بعد دلم می گیره و فقط می خوام فرار کنم، شاید به خاطر بچه ها و فضای خونه ست و شاید هم.
امشب نشستم پای فیلم خریدار شخصی برای بار چندم، کریستن استوارت رو تو این فیلم خیلی خیلی دوست دارم ولی اصلن خط داستانی رو درک نمی کنم، همه چیز مبهم و غیر قابل درکه. با این وجود از فیلم خوشم میاد و مطمئنم باز هم می بینمش :)
انسان «معتقد» و نه «اندیشمند»، مدام فراموش می کند که همواره در معرض درنده ترین دشمن خود یعنی «شک»، قرار دارد.
زیرا در جایی که «اعتقاد» حاکم است، شک همیشه در کمین است.
برعکس، برای انسانی که می اندیشد، شک حضوری خوشایند است؛ زیرا برای وی گامی با ارزش به سوی شناختی بهتراست.
تنهایی از آن نیست که آدم کسانی را در اطراف نداشته باشد از این است که آدم نتواند چیزهایی را منتقل کند که مهم میپندارد.
از این است که آدم صاحب عقایدی باشد که برای دیگران پذیرفتنی نیست اگر انسانی بیش از دیگران بداند تنها میشود.
کارل گوستاو یونگ
تا حالا هیچ حسی نداشتن رو تجربه کردید؟!
"اگر هیچ ماجرای بیرونی بر شما رخ ندهد، پس هیچ ماجرای درونی هم برایتان رخ نمیدهد.
قسمتی که از شیطان بر عهده می گیرید -یعنی شادی- شما را به درون ماجرا می کشاند. در این مسیر، حدود پایین و نیز بالای خود را خواهد شناخت.
درک حدود تان برای شما امری ضروری است. اگر آنها را نشناسید، با مرزهای مصنوعی تخیلتان و توقعات همنوعان برخورد می کنید.
اما زندگی شما از سر محبت و لطف نمی پذیرد که توسط مرزهایی مصنوعی، در محاصره قرار بگیرد. زندگی می خواهد از روی این گونه مرزها بجهد و شما با خودتان به جدال و مشاجره خواهید پرداخت.
این ها حدود واقعی شما نیستند، بلکه محدودیتهایی دلبخواهی هستند که خشونتی غیر ضروری بر شما اعمال می نمایند.
پس سعی کنید حدود واقعی خود را بیابید. هیچ کس آنها را از قبل نمیداند، بلکه تنها زمانی که به آنها برسید آنها را خواهید دید و میفهمید.
و این فقط در صورتی بر شما رخ می دهد که تعادل داشته باشید. بدون تعادل از حدود خود تخطی می کنید بی آنکه توجه داشته باشید که چه بر سرتان می آید.
در هر حال، فقط در صورتی به تعادل دست میابید که ضد خود را بپرورانید. اما این کار در ژرفای درون تان برای شما نفرت انگیز است، چون که این کار قهرمانانه نیست."
کتاب سرخ
قلعه ای در جنگل
از آرامشی که توی روزم جریان داشت خوشحالم :) صبح توی کلاس انقدر سر مربی رو خوردم که تهش گفت "تو نمی خوای بری خونتون؟ چقدر سوال می پرسی"، خیلی مربی رو مخیه. همه چی رو توضیح نمیده و خیلی جاها رو ناقص میره، ولی انقدر تجربه داره و تو دوخت تمام مشکلات رو حل می کنه که مشخص نمی شه ولی وقتی یکی مثل من با همون روش انجام میده کلی اشکال داره :/
ظهر که برگشتم خونه همش خوابم میومد. توی حالت خواب و بیداری، فیلم تولد یک پروانه رو نگاه کردم. فیلم های خیلی قدیمی رو دوست دارم، البته هر ده سال یکبار. بقیه تایم نیمه خوابی رو با دیدن چن تا مستند گذروندم.
عصر با خواهری قرار گذاشتیم و رفتیم کابینت سازی. وقتی دیدم با بچه هاش اومده مخم سوت کشید. نشستیم پای انتخاب رنگ و مدل کابینت ها، خواهری اصلن نبود، در واقع سوال می پرسید و تا طرف شروع به صحبت می کرد غیب می شد، می دوید به سمت اره ها و دستگاه ها تا بچه ها رو جمع کنه. بالاخره همه چیز رو خودم انتخاب کردم و حرفاشو زدم. یکی از خوبی هام اینه سلیقه م طوریه که همه راضین :) در واقع تنها موردی که درمورد هیچ کس نمی گه دخالت نکن، انتخاب تو خریده. یه تیکه ام دی اف رو بردم خونمون و همه موافقت کردند.
بعد نشستم پای فیلم the endless، درمورد دوتا برادره که برمیگردن به کمپی که تو بچگی توش زندگی کردند و با چیزهای عجیبی مواجه می شن، یه جور هیولا که زندگی افراد کمپ رو به دست گرفته و اونا رو توی یه چرخه ابدی زمان گیر انداخته. از نقاشی کشیدنای اون دختره مو فرفری خیلی خوشم میاد. کلن فیلم بامزه ایه. خب مث که برگشتیم به روال سابق.
اصلن روز خوبی نبود، خیلی حرص خوردم ولی بالاخره تموم شد :/ همه چیز. فقط قراره بریم کابینت ها رو انتخاب کنیم و چند بار سر بزنیم تا خونه کامل بشه. همه بابت خرید این خونه خوشحالن و مادرم مهمونی ترتیب داد که من توش حضور نداشتم به دلیل دانلود فصل سوم فرندز، از اون سریالاست که هیچوقت نگران تموم شدنش نیستی :) همشون خوشحالن ولی من حالا حس بدی دارم نمی دونم چرا :/ اصلن دلم نمی خواد دوباره طعم تلخ اسباب کشی رو بچشم، دفعه قبلی تا دوهفته به خاطر جا به جایی فرش ها کمرم درد می کرد.
یه نفر رو فرض کنید که از مسابقه دوچرخه سواری چند کیلومتری تازه خلاص شده، من الان به همون اندازه خسته ام :/ دلم یه کتاب می خواد، نه مثل اعتیاد قبلیم، در حد تفریحی. روزی چند صفحه کوچیک. ولی خب یه عالمه کار عقب مونده دارم. امیدوارم این روزا سریع بگذره و فقط تموم بشه، این اردیبهشت و اوایل خرداد واسه من زیادی طولانی تموم شده.
"امروز(اول خرداد ۹۸) من قدم به ۵۵ سالگی گذاشتم. خبر مهمی نیست؛ اما مهم است که دوستان من بدانند که این مرد ۵۵ ساله، به تعداد کتابهایی که نخوانده است غمگین است؛ به شمار دستهایی که نگرفته است، پشیمان است و به عدد مهربانیهایی که نکرده است، خاطری آزرده دارد. فریبکاری سپهر تیزرو، او را خام کرد و آینده را چنان فراخ و بلند نمایاند که همهچیز را به آن حوالت داد. در خانۀ او کتابهایی است که سالها چشم به دست او دوخته بودند که از قفس کتابخانه بیرون آیند و از روی میز مطالعه بر چشم او بتابند؛ اما او همیشه به آنها وعدۀ فردا داد؛ فردایی که هیچ حُسن و امتیازی بر امروز و دیروز نداشت. اگر امروز از این مرد بسترنشین بپرسند که تنها وصیت تو به جوانان و میانسالان و حتی پیران و بیماران چیست، میگوید بخوانید و بخوانید و بخوانید. درد ما ندانستن نیست؛ درد ما خودداناپنداری و بیاشتهایی به دانستن و خواندن است. کتاب، تنها گنج جهان است که نه در زیر خاک، که در جلو چشم ماست و ما آن را نمیبینیم."
رضا بابایی
"به آرامی آغاز به مردن می کنیم اگر، سفر نکنیم، اگر کتاب نخوانیم، اگر به اصوات زندگی گوش ندهیم، اگر از خود قدردانی نکنیم.
به آرامی آغاز به مردن می کنیم، زمانیکه خودباوری را در خود بکشیم، وقتی نگذاریم دیگران به ما کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن می کنیم اگر، برده عادات خویش شویم، اگر همیشه از یک راه تکراری برویم، اگر روزمرگی را تغییر ندهیم، اگر رنگ های گوناگون به تن نکنیم، اگر با افراد ناشناس صحبت نکنیم.
به آرامی آغاز به مردن می کنیم اگر، از شور و حرارت، از احساسات سرکش و از چیزهایی که چشمان را به درخشش وا می دارند و ضربان قلب را تندتر می کنند، دوری کنیم.
به آرامی آغاز به مردن می کنیم اگر، هنگامیکه با شغلمان شاد نیستیم، آن را عوض نکنیم، اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنیم، اگر ورای رویاها نرویم، اگر به خود اجازه ندهیم که حداقل یک بار در تمام زندگی ورای مصلحت اندیشی برویم.
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن!"
مارتا مدیروس
حالش دست خودش نیست، ظهرا انقدر گرمه که نمی شه تحملش کرد و عصرا یهو باد می وزه و همه آسمون رو پر از ابر می کنه، هر از گاهی به جز باد، بارون هم داریم ولی کم.
یه تایمی دلم دغدغه و هیجان می خواد، بعد وقتی داخلشم و از شدت نگرانی خوابم نمیبره، یهو دلم هوس آرامش و علافی قبلیم رو می کنه. منم مثل هوای این روزام. به هیچی راضی نمیشم.
تا وقتی درگیر قیمت ها نباشی نمی فهمی چقدر همه چی گرون شده، امروز که رفتم واسه خرید پارچه واقعن برگام ریخت. مادری یه کم پول بهم داد و گفت "با این می تونی بهترین پارچه رو بخری، سلیقه به خرج بده". و عصر، من یه پولی هم خودم گذاشتم روش تا بتونم ارزونترین پارچه رو بخرم. چخبرتونه؟! درگیریم جنگ میشه یا نمی شه؟ جنگ پیش وضعیت الانمون باس لنگ بندازه :/
بعدا نوشت:
این نوشته قرار بود دیروز پست بشه که به دلیل مسخره بازیای گوشیم و دسترسی نداشتن به اینترنت، نشد که بشه.
از احوال امروز همین بس که کل صبح و ظهر رو تو بانک گذروندم و چرت زدم تا بتونم علت مسدودی کارتم رو متوجه بشم و بقیه روز هم به یه خونه تی کوچیک تو اتاق ها و شروع یه سریال جدید گذشت :)
سلاااااام بر دوستان عزیز دلم. حالتون چطوره؟
متاسفانه بازگشت پر افتخار کوآلای خسته ی بیان رو اعلام می کنم. تو این وضع اقتصادی ازتون انتظار گاو و گوسفند سر بریدم ندارم. خودم یه مورچه ای چیزی پیدا می کنم می کشم.
تو این مدت کمتر از دو ماه انگار تو غار زندگی می کردم. از هیچی و هیچ کس خبر نداشتم.
بعدش قضیه ی عمل لیزر پیش اومد و مادر من دوتا گزینه پیش روم گذاشت: 1) عمل چشم و راحت شدن از شر یه عینک مزاحم 2) خرید گوشی
خب منم گزینه اول رو انتخاب کردم و چون هنوز کار هم پیدا نکردم، ازشون خواستم حداقل اینترنت کامپیوتر رو راه بندازن. امروز بالاخره موفق به اتصال شدم و سریع اومدم اینجا. از دیدن کامنتا یه عالمه ذوق زده شدم و کلی ناراحتم که یه عالکه از پستاتونو از دست دادم :(
تو این مدت غارنشینی تبدیل شدم به همون خوره کتاب همیشگی و هر شب یه کتاب قطور رو تموم می کردم.
به هر حال که خیلی خوشحالم و ازتون ممنوم که فراموشم نکردین
من آدم حساسی نیستم، وقتی خانهی والدینم را ترک کردم گریه نکردم،
وقتی گربهام مرد گریه نکردم، وقتی در ناسا کار پیدا کردم گریه نکردم و حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم گریه نکردم!
اما وقتی از روی ماه به زمین نگاه کردم بغضم گرفت
با تردید با پرچمی که بنا بود روی ماه نصب کنم بازی میکردم از آن فاصله رنگ و نژاد و ملیتی نبود ما بودیم و یک خانه ی گرد آبی،
با خودم گفتم انسانها برای چه میجنگند؟!
انگشت شصتم را به سمت زمین گرفتم و کره زمین با آن عظمت پشت انگشت شصتم پنهان شد و من با تمام وجود اشک ریختم.!
نیل آرمسترانگ
قرار بود سه شنبه عمل لیزیک چشم انجام بدم ولی به خاطر سنگ اندازی های بیمه میسر نشد و به هفته بعدی منتقل شد
دیروز از صبح بیرون زدم و به دنبال دکتر از غرب به شرق اصفهان رفتم و باقی کارها را تمام کردم (گرفتن شماره چشم کامپیوتری با مهر و امضای دکتر). بعد از اون تو شهر گشتم و در یک کتاب فروشی به کتاب بامزه ای برخورد کردم که فکر می کردم برای تولد بچه خواهرم مناسب باشه
به نظرم برای کادوی تولد کم بود و اندکی خرت و پرت دیگر که بچه ها عاشقشند رو بهش اضافه کردم و رفتم سمت خونه خواهری.
سرراه به سمت خانه بعد از مدت ها معلم کلاس اولم رو دیدم. زنی به غایت مهربان البته زمانی که شاگردش نباشی. هرگز یادم نمیره چگونه بچه ها رو کتک می زد یا با انباری تهدیدمون می کرد، دفترهایی که مطابق میلش نبود رو در سطل آشغال میانداخت یا بچه ها را بعد از تعطیلی مدرسه نگه میداشت تا با تکالیف اضافه اذیتشون کنه. از اون معلم کینه ندارم ولی این تصاویر از بچگی توی ذهنم مونده. برخوردمون خوب بود. گفت الان توی مدرسه ی شاهد معاونه. ازم حلالیت طلبید و من دلم سوخت برای مدرسه ای که این انسان محترم معاونش باشه. سریع خداحافظی کرد و رفت تا به جلسه اش برسه.
وقتی رسیدم خونه خواهری، خونه رو برای تولد آماده کرده بودند. املتی دور هم خوردیم و بعد کم کم بچه ها جمع شدند. یکی از بچه ها با مادرش اومده بود که با هم جفت شدیم و کلی گفتیم و خندیدیم. بچه ها امسال زیادتر و به شدت شیطون بودند. کوچولوهایی که دائم جیغ می زدند و می خندیدند و میدویدند. به هر شرایطی بود کنترلشون کریدم و تا شب یکی یکی ردشون کردیم به سمت خونه هاشون.
شب هایی که خسته برمی گردم خونه و سریع خوابم می بره از روزای خوب زندگیمن.
راستی سرراهم سری به کتابخونه زدم و سه تا کتاب جدید گرفتم از امروز شروع می کنم به خوندن.
"I've never met a girl who thinks like you."
"A lot of people tell me that," she said, digging at a cuticle. "But it's
the only way I know how to think. Seriously. I'm just telling you what
I believe. It's never crossed my mind that my way of thinking is
different from other people's. I'm not trying to be different. But when I
speak out honestly, everybody thinks I'm kidding or play-acting.
When that happens, I feel like everything's such a pain!"
Haruki Murakami
Norwegian Wood
از عمل پدر بگم که به خوبی صورت گرفت. البته الان سرشون پانسمانه و امیدوارم که مشکلی پیش نیاد.
از اون روز که پدر واسه عمل رفت تا به حال دچار آشفتگی بی اندازه ای شدم. دست و دلم به کتاب خوندن نمیره، این هم با این ترجمه که کلمه dictionary رو دیکسیونری ترجمه می کنه :)
فکر می کنم ذهنم نمی تونه تغییر رو به هر شکلی قبول کنه. عمل پدرم و آندوسکوپی خواهرم و خوابیدنش خونه ما اتفاقی نیست که زود به زود رخ بده. نمی تونم توصیفش کنم فقط انگار هیچ چیزی سر جاش نیست و من وسط یه طوفان بی صدا گیر کردم و نمی دونم چیکار کنم.
اصلن دست و دلم به نوشتن نمیره و کلمه ها واسم گم و گور شدند. اصلن انگار نه انگار یه زمانی هر شب یه پست طولانی می گذاشتم.
اوضاع الان کشورمون هم بدتر گیجم می کنه. باید چیکار کنم؟
اگه من هرگز سر کار نرم و تا آخر عمرم یکسره کتاب بخونم، عمرم بیهوده تلف شده؟ کی می تونه قضاوت کنه؟
سه شنبه دو هفته پیش بهتون گفتم قراره عمل لیزیک چشم انجام بدم ولی به خاطر اشتباهات پرستارها و بی اطلاعی من متاسفانه کنسل شد و به هفته بعدی موکول شد. تا سه شنبه بعدیش انقدر ناراحت و عصبی بودم که دستم به نوشتن نمی رفت و دو تا کتاب رو تموم کردم.
گذشت تا سه شنبه هفته پیش، این دفعه دیگه همه چیز روال بود و نفر اول عمل بودم. نگم براتون که وحشتناک بود. همه چیز رو میدیدم و حس می کردم، مثل وقتی می ری تو دندون پزشکی، فقط با این تفاوت که چشمته و خیلی وحشتناکه. راستش من خیلی روی چشمم حساسم و بیشتر از بقیه اذیت میشم و دهن دکتر رو سرویس کردم
براتون از روزای بعدش نگم که وحشتناک بود. درد، درد، درد و تنهایی. روز دوم انقدر درد کشیدم که به واقع به غلط کردن افتادم. همیشه فکر می کردم از درد دندون، بدتر نداریم اما درک کردم که درد چشم بدترین درد دنیاست. طی چند روز و کم کم درد کم تر شد. کل وقتم با رادیو صبا و یا کتاب های گویا گذشت و کمی کمک کرد تا تمرکزم از روی چشمام برداشته بشه.
امروز صبح حالم بهتر شد و پانسمان داخل چشم رو که لنز بود در واقع برداشتم و سر اون هم حسابی کولی بازی در آوردم و داد پرستارها رو درآوردم. آخه فکر کنین یه نفر موچین نوک تیزی رو بکنه توی چشمتون.
دلم می خواست بهتر بنویسم ولی هنوز چشمام تازر می بینه و خیلی زود خسته میشه. تازه به نور هم حساسم و منو تصور کنین که با عینک آفتابی و با تلاش زیاد برای تایپ کردن فقط با خیره شدن به کیبورد به زحمت همینقدر نوشتم. لطفا غلط های املایی رو به روی خودتون نیارین :)
به طور طبیعی در زندگی ات تلویزیون را روشن می کنی و می بینی اخبار پخش می کند، حالا این اخبار هر چقدر وحشتناک، یا این دنیا هر چقدر فرورفته در چاه توالت، و یا این اخبار هر چقدر بی ربط با هستی تو، ماهیت زندگی ات هم چنان جدا از اخبار باقی می ماند. در طول جنگ هم باید ت را بشویی، مگر نه؟ حتی زمانی که سوراخی در آسمان دارد همه چیز را جزغاله می کند مگر مجبور نیستی با کسانی که دوست شان داری دعوا کنی و بعد معذرت بخواهی که منظوری نداشتی؟ معلوم است که مجبوری. به عنوان یک قانون اصولا هیچ سوراخی اینقدر بزرگ نیست که بتواند روند پایان ناپذیر زندگی را مختل کند. ولی استثناهای هم هست. لحظاتی شوم در زندگی فلک زده هایی منتخب وجود دارد که اخبار رومه ها با اخبار اتاق خواب شان تلاقی می کنند. و از من بشنو، گشتن رومه ها به دنبال گندهای خودت حقیقتاً وحشتناک است.
جزء از کل
استیو تولتز
اضطراب زمانی اتفاق می افتد که دانسته های ما از نادانسته هایمان کمتر باشد. یعنی ما نمی دانیم چه اتفاقی قرار است بیفتد. به همین دلیل دچار استرس و اضطراب می شویم. وقتی اطلاعات کافی نداریم احساس عدم کنترل می کنیم. یعنی من نمی توانم تعیین کنم چه پیش آید. من قدرتی ندارم. این به ما احساس خشم می دهد و در دراز مدت درماندگی.
حالا فکرکنین این خشم رو روی عزیزترین افراد خانواده تون خالی کنین و بعد هم مثل چی پشیمون بشین. امروز واسه من این اتفاق افتاد و الان تو حالت درماندگی ام. هم به راه حل نرسیدم و هم کسی را رنجیدم. امروز فهمیدم اصلا توان رو به رو شدن با مشکلات زندگی رو ندارم و به راحتی با فرار سعی می کنم تا خودم رو از شکست نجات بدم در حالی که نمی دونم بزرگترین بازنده ام. دلم هیجان می خواد ولی در مقابل هر چیزی که زندگی کسالت بارمو تهدید می کنه سریع گارد می گیرم و کنترلم رو از دست میدم. من باید چیکار کنم؟!
سکانس اول، صبح دوشنبه
بعد از اینکه یه صبحونه ی حسابی زدم توی رگ، با پتو و بالش خودمو جا کردم روی مبل و داشتم یه برنامه کامل از لم دادن و کتابخوندن تا شب رو می چیدم که تلفن زنگ زد. پدری گفت سریع برم سرکوچه و منم مثل میگ میگ خودمو رسوندم. یهو چشمم به اونطرف خیابون افتاد و دیدم که زنعموی بیچارم تکیه داده به دیوار و چشم به راه منه. (این جا نیاز به کمی توضیح داره. بنده سه تا عمو دارم که این خانم همسر عموی اولمه. چند سالیه مریضه و یه عمل قلب و یه سکته رو هم از سر گذرونده. عموی اولم هم مدتیه حالش خوب نیست و قرار بود امروز عمل دریچه قلب انجام بده. زنعموی من هم با وجود بیماری طاقت نیاورده بود و می خواست سری به همسرش بزنه. البته قرار بود با عموی سومم که کوچکترین پسر خونواده ست راهی بیمارستان بشن که درست سر کوچه رگ پای عموم میگیره و زنعمو رو به حال خودش رها می کنه.) با زنعمو به سختی خودمونو به بیمارستان سینا رسوندیم. بیمارستانی برای درمان قلب های بیمار که وقتی داخلش میشی از شدت دلگیر بودن فضا قلب سالم هم بیمار میشه. به خاطر پارتی داشتن نگهبان بهمون گیر نداد و دوتایی وارد بخش قلب شدیم. با ورودمون به اتاق عمو به واقع که دنیا رو سرم آوار شد. دیدن عموی قوی و محکمم که حتی از پدرم هم بیشتر قبولش داشتم چون خیلی مهربان و با درایت بود. با اون اندام ریزه ش توی لباس گشاد بیمارستان وول میخورد و نگران بود. از عمل می ترسید و سعی می کرد با دعا خوندن کمی خودش رو آروم کنه. سه تایی با زنعمو و پسر عموم تا ظهر توی اتاق موندیم و سعی کردیم نگرانی و ترس عمو رو کمتر کنیم. از اتاق های دلگیرش حرف زدیم، از آبمیوه ای که دوست داره براش بیاریم، از ت که عموم به شدت طرفدارشه و حسابیم کمونیسته و کلی چیزای دیگه. ظهر مارو از اتاق بیرون کردن و عمو رو به حمام بردن. وقتی پیشش برگشتیم از بوی بد ضد عفونی کننده ها غر میزد و نگرانیش با نزدیک شدن به تایم عمل بیشتر میشد. از اومدن زنعموم ناراحت بود و دائم می گفت راضی نبودم با وجود بیماری تا اینجا بیای، ناراحتیمو بیشتر کردی. کم کم آماده شد و با برانکارد از اتاق بیرون آورده شد. به من نگاه میکرد و می گفت عمو تو جوونی واسم دعا کن. من هم آیت الکرسی خوان با چشم بدرقه اش کردم. وسایل عمو رو جمع کردیم و با زنعمو راهی خونه شدیم، اجازه نمی دادند بیشتر از این بمونیم.
سکانس دوم، دوشنبه شب
ساعت ده و نیم بود و توی اینترنت چرخ می زدم. دو ساعت پیش انقدر به مادرم غر زدم تا به خونه ی زنعمو زنگ زد و از عمو خبر گرفت، گویا عمل انجام شده بوده و به خوبی و خوشی تموم شده بود. خیالم راحت بود. صدای زنگ تلفن و داد پدر. گویا خبر درست نبوده و عمویم وسط عمل فوت شده بود، قلبش دریچه جدید رو قبول نکرده بود. به زنعمو هم هنوز خبر نداده بودند و در بی خبری به سر می برد. از رفتن به خونه عموم منع شدیم. تا صبح توی شوک خبر بودم. گاهی اشک می ریختم و گاهی خیره می موندم، باورم نمی شد من تا همین چند ساعت پیش کنارش بودم.
سکانس سوم، سه شنبه صبح
با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. مادرم می گفت سریع بروم تا به تشییع جنازه برسم. اونقدر گیج بودم که چند دقیقه دنبال شلواری گشتم که جلوی چشمم بود. سریع لباس پوشیدم و به سمت مسجد دویدم. هیچ کس نبود، رفته بودند. خودم رو به قبرستان رسوندم. همه توی سالن بودند. مادرم منو از پشت پنجره دید و بیرون اومد. بهم گفت برم داخل ولی نمی تونستم. تموم بدنم می لرزید و یخ کرده بودم. چطور میتونستم با زنعموم رو به رو بشم؟ مامانم کشون کشون منو برد داخل و وقتی زنعمو رو دیدم دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم. انقدر همدیگه رو محکم بغل کردیم و گریه کردیم که به زور جدامون کردند. زنی که به خاطر سکته درست نمی تونست حرف بزنه و کارهاشو انجام بده، حالا تنها حامیشو از دست داده بود، چقدر عزاداریش غم انگیز بود. همه اطرافمو گرفته بودند و به اینکه دیروز با عمویم بودم حسادت می کردند و من به زنعمو می گفتم چقدر خوب که تونستیم ببینیمش. نزدیک قبر ایستاده بودم و های های گریه می کردم، تماشای خاکسپاری عمویم، اولین باری بود که مرگ را از نزدیک می دیدم. شاید اگه نمی گذاشتم عمل کنه الان زنده بود، کاش بیشتر باهاش وقت می گذروندم و هزارتا افسوس دیگه. ناهار رو تو خونه عموم بودیم، به جای همیشگیش کنار بخاری نگاه می کردیم و دلمون ریش ریش میشد. از شدت گرسنگی و ضعف افتادم به جون غذا که یهو یادم افتاد دیروز ناهارم رو جلوی عموم خورده بودم، زهر شد واسم. بعد از ظهر خواستیم بریم خونه که به خواهری چسبیدم، از فضای خونه خودمون وحشت داشتم و با خواهری به خونش رفتم تا کمی حالم بهتر بشه. درست وقتی که گرم صحبت بودم، لیموی گوچک تقریبا خشک شده ای که در دست بچه خواهرم بود چنان به چشمم خورد که حدقه چشمم کامل رفت داخل و من از درد چشم زار زدم، سفیدی چشمم شده بود قرمز یکدست، وحشت کردم. خواهر و شوهر خواهرم به جای رسیدگی به من بچه شونو می زدند، از خونه شون زدم بیرون. تا رسیدم خونه از خستگی بیهوش شدم.
سکانس چهارم، پنج شنبه شب
چهارشنبه هم به مراسم و گریه گذشت، البته سری به دکتر زدم و خدا رو شکر اتفاقی واسه چشمم نیفتاده بود ولی درد ادامه داره. از شوک این اتفاق درد عجیبی توی بدنم افتاده بود و. بعد از مراسم ختم عصر رفتیم خونه دوست بچه خواهرم، کمی موندیم و وقتی خواستیم از اونجا بریم دوست بچه خواهرم با گریه و هل دادن ازمون می خواست بچه خواهرم رو بگذاریم و بریم. خواهرم با حالت گیجی از خانه خارج شد و من که هم اعصاب درست حسابی نداشتم و هم بدن دردم شدیدتر شده بود به زور لباس های بچه خواهرم رو از دستش کشیدم و بدون توجه به زار زدن های عجیب دوستش( چی دارین تربیت می کنین واقعا؟!) و چپ چپ نگاه کردن های مادر دوستش، بچه خواهرم رو کشون کشون با خودم بردم. البته بعدش پشیمون شدم. وارد خونه زنعموم شدیم، اون جو گریه خوابیده بود و همه ساکت بودند. مادرم گفت حال زنعمو خوب نیست و داره استراحت می کنه. سریع رفتم توی اتاق و دیدم یه گوشه کز کرده. نمی تونست حرف بزنه و بدنش یخ کرده بود. دراز کشید و روش پتو انداخیم و منم نشستم و انقدر دست و پاهاشو ماساژ دادم تا خوابش برد. ککمی بعد رفتم توی پذیرایی و با دختر عمه و مادرم کمی قرآن خوندیم. درست وقت شام درد بدنم به حدی رسید که اصلن نمی تونستم روی پا بند بشم یا حتی دراز بکشم. به مادرم غر زدم و گفتم نمی تونم بمونم. کلید خونه رو ازش گرفتم و ایستاده بودم که عروس عموم قاشق چنگال ها رو داد دستم و گفت اینا رو بذار توی سفره. وقتی خم شدم یه بچه تخس دوید و در حال رد شدن از کنارم با دستش محکم کوبید توی چشمام. فقط فرار کردم، حتی یادم نیست فامیل رو که جلومو گرفته بودند چطور دست به سر کردم. تا خونه دویدم و بابت ضعیف النفس بودنم کلی گریه کردم. کمی بعد پدرم غذا به دست وارد خونه شد و کلی سوال پیچم کرد که چرا حالم بده. هنوز دست به غذا نزده بودم که خواهرم هم رسید. با هیجان وارد شد و گفت حال زنعمو خراب شده و الان توی بیمارستانه و گویا دوباره سکته کرده. داشت با هیجان خراب شدن مجلس رو توصیف می کرد که سروکله ی برادرم پیدا شد و تا ته غذام رو خورد. بعد که خبر گرفتیم فهمیدیم خطر رفع شده و باید برای یک شب تحت مراقبت بمونه
+اتفاقات خیلی زیادی افتاده. ببخشید که طولانی شد. و من.
- اگر قرار باشدیک خصوصیت را در آدمیزاد نام ببریم که واقعن شگفت انگیزتر از خصوصیت دیگری باشد، به نظر من همان حافظه و خاطره است. قدرت ها، ضعف ها و نابرابری های حافظه از هر چیز دیگری در ما غیرقابل درک تر است. حافظه گاهی خیلی قدرتمند است، فوری به سراغ آدم می آید، گوش به فرمان است. گاهی گیج و سرگشته، و خیلی ضعیف. در مواقعی هم خودسر و غیرقابل مهار!. ما آدمها از هر لحاظ معجزه ی خلقتیم. اما قوه ی یادآوری و فراموشی، دیگر واقعا غیرقابل درک است.
منسفیلد پارک
جین آستین
این کتاب رو چند روز پیش تموم کردم ولی فرصت نشد و حوصله ی نوشتن درموردش نبود. داستان این کتاب درمورد دختریه به نام "فانی" که خونواده تنگدستی داره و به خاطر همین به خونه ی خاله ثروتمندش میره تا در کنار خاله زاده هاش بزرگ بشه. تو این رمان جین آستین برخلاف رمان های دیگه که همه پایبند اخلاق و رسوم اند، شخصیت ها به دو دسته تقسیم میشن خاله زاده ها که با رفتارهاشون اصول اخلاقی رو زیر پا می گذارند و فانی که با وجود ابتذال اطرافیان پاک و نجیب باقی می مونه و این باعث میشه تا هیجان و مدرنیته بیشتری تو کتاب به چشم میخوره.
جذابیت داستان های کلاسیک به توصیف های دقیق و پر جزییات از شخصیت ها و احساسات و صحنه هاست. هرچند روال آرام داستان در فصل آخر کمی تند میشود تا به جمع بندی برسد. در کل از بین کتاب های دیگر جین آستین این کتاب برای من جذاب تر بود، شاید به خاطر روحیه کشمکش طلب عصر جدید باشد. پیشنهاد می کنم اگر کلاسیک دوست هستید حتمن این کتاب رو امتحان کنید.
کتاب بعدی که الان اواسطش هستم کتاب همه نام ها از ژوزه ساراماگوئه.
از امروز صبح بگم که مدتی رو در کتابخانه گذروندم و چندین دقیقه سر یک قفسه ایستادم و متفکرانه به کتاب ها نگاه کردم که این قضیه باعث تعجب چندنفر شد. مدل انتخاب کتابم رو دوست دارم، مدتی طولانی دنبال یک کتاب می گردم، حتی گاهی کتابی برمیدارم و بعد از کلی سبک سنگین کردن و خوندن قسمت های مختلف ویا حتی بغل کردن کتاب حسم رو نسبت به اون کتاب درک می کنم و اگر بد باشه سریع اون رو سر جاش می گذارم و دور میشم. بیشتر اوقات کتاب های معروفی مثل کوری و مردی به نام اوه و . که این روزها خیلی باب شده بهم حس بدی میده. از طرف دیگه ناگهان در قفسه ای دور از چشم کتابی ناشناس رو می بینم و با لمس کوچکی حس خوبم رو ازش میگیرم. اگر به این حس اهمیت ندم و کتابی رو بردارم، هیچ وقت تا آخر نمی خوانمش. این هم از دیوانگی یک کوآلا.
از امروز عصر بگم که قانون کارما به صورت عملی خورد توی صورتم و جواب دلی رو که شکستم رو ظرف چند روز گرفتم. چنان ضد حالی خوردم که فکر کنم تا مدتی در غم بگذره. پناه میبرم به کتاب از شر بدیهای خودم.
قط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو درباره ی صورتت خیالبافی می کنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون تو است.
و بعد وقتی چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینه ای در برابرت می گیرد. وحشت خودت را مجسم کن!
تو صورت یک بیگانه را خواهی دید و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورتِ تو، خودِ تو نیست.
جاودانگی
میلان درا
بالاخره آخرین جمع و جور کردن ها و تقسیم کردن ها تمام شد. یه قابلمه گنده هم موند واسه خودمون که فکر نکنم به آخر هفته برسه.
امروز به جز کمی کارهای خونه یکسره فیلم دیدم، یه سریال نصفه نیمه رو تموم کردم و یه مینی سریال کره ای دیگه به اسم blue moon رو شروع کردم. درباره دختریه که بهترین دوستش دوست پسرشو میه و به خاطر این اتفاق رابطه شون بهم می خوره، حالا بعد از پنج سال متصدی باری می شه که صاحبش همون دوسته و اتفاقای دیگه. یکم خیانت تو خیانته و داستان بی مزه ای داره ولی فضاشو دوست دارم. نمی دونم چرا تو پنل اشتراک اینترنتم رو زده صفر ولی دارم همچنان فیلم آنلاین می بینم. در حالی که خودم می دونم اصولا باید تموم شده باشه. واقعا تعجب برانگیزه. امیدوارم مخابرات با یه قبض زیبا واسم جبران نکنه.
دلم می خواد کتابامو بخونم اما اصلن حسش نیست، نمیدونم چرا ولی الان روی مد بی جنبه بازی توی فیلمم. خدا منو به راه راست هدایت کنه بلکه یکم متعادل بشم.
می دونی فکر می کنم زندگی زشت و پر اشتباهی رو دارم شروع می کنم (شروع؟) دوست ندارم با همین فرمون تا آخر عمرم پیش برم. آیا واقعا این نیتی درسته؟ آیا این که من دلم یه اتفاق بزرگ یا موفقیت بزرگ یا هر چیز بزرگ دیگه ای رو می خواد از اثرات فیلم ها و فضای مجازیه یا کاملا عادیه؟ این جو چند ساله که همه دارن می دون و اگه ندوی خودتو سرزنش می کنی برای چیه؟ تا چه حد تباهم؟ چرا کاری که باید رو انجام نمی دم؟ دارم از ترس عید می میرم. دلم نمی خواد سال آینده رو ببینم. وحشت می کنم از آینده. چطور می تونه انقدر راحت از میون انگشتام لیز بخوره و فرار کنه؟
و یه سوال دیگه آیا اجازه دارم تخیلاتم رو وارد دنیای وبلاگم کنم؟ شاید وقتش رسیده یا براش آماده نیستم. پس کی قراره نویسندگی رو شروع کنم؟ به قول آرتور شنیتسلر شدم خدای بی جاه و مقام. باورتون نمی شه چقدر ایده توی سرم ریخته ولی نمی دونم چطور بنویسم. دلم می خواد یکاری انجام بدم. می دونم باید چیکار کنم ولی چرا هنوز دارم درجا می زنم؟ این یه مریضیه؟ مشکل از کجاست؟
مشکل من این است که نمیتوانم خودم را در یک جمله خلاصه کنم. تمام چیزی که میدانم این است که چه کسی نیستم. همچنین متوجه شدهام که بین بیشتر مردم توافقی ضمنی وجود دارد تا خود را با محیط پیرامونشان هماهنگ کنند. من همیشه این نیاز را حس کردهام که علیه محیطم طغیان کنم. برای همین است که وقتی سینما میروم و پرده تاریک میشود با تمام وجود دلم میخواهد یک کتاب باز کنم و بخوانم. خوشبختانه همیشه یک چراغ قوه جیبی همراهم هست.
جز از کل
استیو تولتز
تکیه دادم به درب شیشه ای و نگاه کردم به باران تندی که میومد. دونه های بارون محکم به دیگ گنده ای که وسط حیاط بود برخورد می کرد. نمی دونم چرا ولی احساس آرامش می کردم، داره همه چی تموم می شه.
واستون از کار گفتم ولی نگفتم چه روزایی در پیشه. باید یکم فلش بک بزنم. مادر من به شدت آدم مذهبی ایه. بیشتر اوقات به همین خاطر ناسازگاری داریم. خلاصه که این مادر به شدت مذهبی من از خونه قبلیمون که من به شخصه عاشقش بودم، به شدت تنفر داشت. به خاطر شخصیتش، خودشو بست به انواع نذر و ختم. بعد از چند سال بالاخره رسید به نذر سمنو که ایندفعه مشکلش حل شد و از اول پاییز تو فکر بود کی بپزه. قبل از فوت عموم گندم هاش رو خرید و آماده کرده بود که یک هفته ای کارمون عقب افتاد ولی بعد از مجالس بالاخره تونست به آرزوش برسه.
دوشنبه شب درست ساعت دو نصفه شب با آشپزخونه ای پر از آب مواجه شدیم. فشار آب ناگهانی بالا رفته بود و پکیج هنگ کنان نتونسته بود کنترل کنه. پدرم خاموشش کرد، من هم آشپزخونه رو خشک کردم و روی مادر خوابم یک پتوی اضافه انداختم و خودم هم خوابیدم.
روز سه شنبه صبح ؛ من از خواب بیدار شدم و داشتم برنامه یه روز پر از استراحت رو می چیدم که دستور رسید جوانه های گندم آماده شده و فردا قراره بپزیم. این جمله بار زیادی داره چون سمنو یکی از سخت ترین نذرهاست. به هر حال که کل روز سه شنبه مثل یه کوزت کار کردم، با خواهری رفتیم سفارش شام دادیم و وسط این هول و ولا منم از فرصت استفاده کردم و سری به کتابخونه زدم :) کلی احساس خوب
عصر سه شنبه خونمون مثل فیلما شده بود که تو هر قسمتی هر کسی یه کاری می کنه، تعمیر کار تو آشپزخونه بود و من و خواهری سبزی پاک کنان و خونه تمیز کنان بودیم، مادر و پدرم هم جای دیگ و وسایل دیگه رو آماده می کردند.
روز چهارشنبه کار ما از صبح زود شروع شد، گندم ها چرخ شد و شیره ی گندم ها گرفته شد و در آخر دیگ بار گذاشته شد. برای تمام این کارها یکی از دوستان مادرم که حسابی تو پخت سمنو استاده رو به کار گرفتیم تا از درست کردن جوانه تا تحویل سمنو رو خودش انجام بده. از اول صبح خونمون پر از آدم بود و من دائم در حال کمک و همزمان چایی ریختن بودم. ظهر به کسانی که تو شیره گرفتن کمک کردند ناهار دادیم که خواهری تو خونه خودش پخته بود و سری اول مهمونا رفتند.
از بعد از ظهر سری دوم مهمونا سررسیدند. کسانی که می آمدند کمی هم می زدند و دعا می خواندند و می رفتند. بنا به رسم شب سمنوپزون باید مهمونی شام برای فامیل و همسایه های آشنا برگزار بشه، شام هم فوق العاده بود و همه راضی یکی یکی بعد از شام راهی خانه ها شدند و ما موندیم و دوست مامانم. روش سمنو پزی اینه که 24 ساعت تمام طول می کشه و کل این مدت باید یک نفر بالای سرش بمونه و هم بزنه تا ته نگیره. مواد این سمنو فقط شیره ی جوانه گندم و آرد گندمه توی یک دیگ مسی گنده روی گاز با شعله بالا. البته خاله م هم موند ولی تا آخرین مهمون رفت سریع خوابید :| من هم نهایتا تا دو و نیم صبح بیدار موندم و چند تایی هم شمع روشن کردم و کمی بعد از خستگی خوابم برد اما جای خوابم به شدت بد بود، دقیقا وسط راه خوابیده بودم و هر کس رد می شد حتمن باید یکبار پام رو له می کرد.
صبح زود سمنو آماده شد. زمانی که سمنو آماده میشه تا مدتی روش رو با پارچه ای می پوشونن، قدیمی ها اعتقاد دارند سمنو غذاییه که حضرت زهرا (س) برای بچه هاش می پخته و این نذرها هم متعلق به ایشونه، بنابراین شیرینی سمنو هم از معجزاته و صبح وقتی دیگ رو می پوشونیم این حضرت میاد و روی دیگ نقاشی می کنه، بیشتر اسم اهل بیت و گاهی اوقات نقاشی های مختلف. البته این ها واقعن مشخص نیستن طرح هایی روی سمنو می افتند که این طور تعبیر میشن و نشونه قبول شدن نذرن. بعد هم نوبت میرسه به تقسیم کردن بین فامیل و همسایه ها که با چشم های پف کرده و خواب آلود همراه با خواهری انجام شد. زیبایی امروز هم بارونی بود که از اول صبح شروع شد. خیلی سخته ولی داره تموم میشه. هنوزم کار داریم. فعلن.
زندگی مثل یه پل معلق وسط یه دره عمیق میمونه، ما هم وسط این پل گیر کردیم. یه دسته اى راه مستقیم رو انتخاب می کنن و جلو میرن، یه دسته ای هم خلاف جهت حرکت می کنن، اما اشتباه نکن! اون هایی که خلاف جهت میرن بازنده نیستن، بازنده اون هایی هستن که دستشون رو به میله های پل گرفتن و دارن پایین رو نگاه میکنن، می ترسن، می ترسن!
روزبه معین
امروز با خیال راحت تا ظهر خوابیدم. کی به کیه؟ نشستم پای فیلم، اولی فیلم bolgen یا "موج" بود که تو کوهستان های نروژ اتفاق میفته و از درگیری های یه زمین شناس با ریزش کوه توی رودخونه و ایجاد سونامی می گه. فیلم خاصی نبود که پیشنهاد کنم. فیلم دوم هم security یا امنیت بود که درمورد یه نگهبان امنیتیه که از یه دختر بچه که قراره تو دادگاه شکایت کنه تو یه پاساژ محافظت می کنه. نود درصدِ فیلم اکشنه.
بعد از اون رفتم سراغ فایل هایی که Sa Saj تو پست قبل معرفی کرد. "اگر جوان بودم" که شامل چهار ساعت فایل صوتی می شد رو با دقت گوش دادم. کمی کلیشه بود ولی طرز گفتار دکتر فرهنگ هلاکویی خاصش می کرد. چیزهایی که درموردشون حرف می زنه: اولش درمورد اهمیت اعتماد به نفس و عزت نفس توی زندگیه که این دوتا موفق بودن یا بازنده بودن رو تو آینده ما تعیین می کنه، راه حلی ارائه نمیده و این فایل ها انگار کلیدهایین واسه تحقیق و مطالعه. عادت چه عادات مثبت و چه عادات منفی اصلن خوب نیست چون هر چه عادت ها بیشتر بشه انسان بی هوش تر و ناآگاه تر میشه. رابطه با واقعیت و مسئولیت پذیری و اخلاق، مثلث سلامتی در زندگی رو تشکیل میدن. هدف رو تعریف می کنه: موضوع یا مکان یا. که تعریف شده، راه حل ها مشخصه و وقتی مسیر رو انتخاب کردیم براش برنامه ریزی می کنیم و در آخر برای رسیدن به هدف تلاش می کنیم. پول رو نمی تونیم هدف حساب کنیم چون یه وسیله ست، مهم خوشبختی آدم هاست نه چیزهایی که دارند. بهترین راه رسیدن به هدف، تجسم اهداف قبل از خواب و بعد از بیدار شدن در اول صبحه. تست های شخصیتی و استعدادیابی رو توصیه می کنه. همه ی ما تو جوونی درب داغون و پر از مشکلیم، باید احساساتمون، جهانبینی مون، نظام باورها و اعتقاداتمون رو چک کنیم و مشکلاتمون رو حل کنیم. ارکان زندگی: عدالت و انصاف، واقعیت و حقیقت، رهایی و آزادی، محبت و عشق، حرمت و حیثیته که رفتار و اعمال و گفتارمون رو بر اساس اینها باید تنظیم کنیم. زندگی هدفمند، جهت داره و در نتیجه مقصود و معنا پیدا می کنه. فقط آدمهایی از مرگ می ترسند که از زندگی ناراضی هستند و فکر می کنند زندگیشون ناتمامه. سه چیز خوب در زندگی که تو جوونی نباید خودمون توش غرق کنیم: مذهب، ت و فلسفه؛ بلکه باید بریم سراغ علم و آگاهی، هنر، ورزش، موسیقی، رقص و. به خودتون برسید و دوستای زیادی داشته باشید تا زندگی سالم تری داشته باشید. سختی ها و اختلافات رو در دنیا بپذیریم. در حال زندگی کردن فقط به دنیال لذت گشتن نیست بلکه باید بسنجیم و درست انتخاب کنیم تا لذت حال باعث رنج آینده نشه. در زندگی اهل ریسک باشید و از اشتباه ئ حرف مردم نترسید وگرنه به هیچ جا نمی رسید. اعتدال در هر چیزی مهمه و هیجان و غمگین بودن زیادی آدمو نابود می کنه. از مقایسه و مسابقه (حسادت) با دیگران پرهیز کنید. اهل کتاب و مطالعه باشید و از کتاب ها یادداشت برداری کنید. فیلم هایی که براساس شاهکارهای ادبیات درست شده و مستند ها رو نگاه کنید و تاریخ رو مطالعه کنید چون به رشد کمک می کنه. از اهمیت زمان خیلی حرف می زنه چون بزرگترین دارایی هر انسانه. آدم موفق فقط سراغ کارهای مهم میره نه کارهایی که فقط وقت تلف کردنه. درمورد پشتکار و هدف میگه (نکته هایی که تو کتاب دارن هاردی یعنی اثر مرکب کامل توضیح داده میشه) از اهمیت انتخاب ها میگه چون ما به دنیا اومدیم که به دنبال انتخاب هامون بریم و اگه دیدیم اشتباهن نباید از تغییر دادنشون بترسیم و انتخاب هامون تو درس و کار رو بر مبنای شخصیت روانی و حالت هامون قرار بدیم. یه سری نصیحت خوب درمورد ازدواج و انتخاب همسر که باید بر اساس عشق صورت بگیره و نباید تو اختلافات شویی برد و باخت باشه بلکه باید هر دو طرف به یه راه حل دو سر برد برسن.
این خلاصه ی چهار ساعته و فکر نکنید با گوش دادن به فایل ها چیز بیشتری دستگیرتون میشه :| یه پکیج از کلی نکته خوبه که جای فکر و مطالعه داره. ممنون بابت معرفی.
چند صفحه از کتاب محدودیت صفر جو ویتالی خوندم. رسیده به قسمت خارج شدن از منطق و توصیه های تخیلی. کلمه "ceeport" که اعتقاد دارن رو هر چی بنویسی یا بچسبونی مشکلت حل می شه و در کل کلمه ایه که پاکسازی می کنه. ceeport در واقع به معنای "پاکسازی کن، تمیز کن، تمیز کن، تا به درگاه الوهیت یا همون نقطه ی صفر برسی" ه. کلی هم محصول به همین روش دارن به فروش می رسونن.
سعی کنم بیشتر بخونم و درموردش آگاه بشم.
تحت تاثیر کتاب و دعوتش به عشق و این حرفا یکم چسیبدم به مامانم که شام افتاد گردنم (عوارض بچه ی خوب بودن). عصر هوا خیلی خوب بود و جون میداد واسه پیاده روی ولی مگه کرونا می ذاره؟ از همه بدتر رفتارای مادرمه که حسابی ترسیده و بیس چاری اخبار نگاه می کنه و جو میده. انقدر دستاشو شسته که پوستش رفته. بعضیام از اونور بوم میفتن.
تند و مطمئن راه می رفت و با خود زمزمه می کرد. سرانجام با صدای زیبا و غم انگیزی به خواندن پرداخت که برای خودش هم غریبه بود. با خود اندیشید: شاید اصلا این صدای من نیست. شاید خودم هم به هیچ وجه خودم نیستم. شاید خواب می بینم. شاید این آخرین خوابی است که می بینم. آخرین رویای بستر مرگ! به یاد اظهار عقیده ای افتاد که لاین باخ سال ها پیش، در جمع بزرگی، کاملا جدی و حتی با غروری خاص مطرح کرده بود. آن روزها، او دلیلی پیدا کرده بود و معتقد شده بود اصولا در جهان مرگی وجود ندارد. و اظهار کرده بود شکی نیست که در لحظه آخر، نه تنها برای کسانی که غرق می شوند، بلکه برای تمام کسانی که می میرند، تمام زندگی شان با سرعتی سرسام آور که برای ما به هیچ وجه قابل درک نیست، یکبار دیگر دوره می شود. اما اینک این زندگی دوباره دوره شده نیز باز هم آخرین لحظه ای دارد. و دوباره به همین نحو ادامه پیدا می کند. و این بدین معناست که در واقع مرگ چیزی به جز ابدیت نیست. و براساس فرمول ریاضی ردیفی است که تا بی نهایت ادامه خواهد داشت.
گریز به تاریکی
آرتور شنیتسلر
خوب بالاخره تونستم خودم رو از فیلما بکشم بیرون و همه این اتفاقات رو مدیون مخابراتی هستم که اینترنت درست و درمونی نداره:| بالاخره نشستم پای کتاب جدیدم یعنی "گریز به تاریکی و پنج داستان دیگر" نوشته ی "آرتور شنیتسلر". چند روز پیش وقتی با خواهری به کتابخونه رفتم و در حالی که سعی می کردم بچه ی تخسش رو که دائم در حال دویدن و دست زدن به کتاب ها بود کنترل می کردم، میون قفسه ها چشمم بهش خورد و از پیدا کردنش حسابی شاد شدم. کلن چهارتا کتاب گرفتم که همه اش رو شانسی برداشتم امیدوارم خوب باشن.
یک دوست تلگرامی چند ساله دارم که حسابی طرفدار قانون جذبه و همیشه می خواد منو به راه راست جادوی فکر هدایت کنه. جدیدن با یه روش آشنا شده و من هم کنجکاو شدم. کتاب محدودیت صفر از جو ویتالی رو پیدا کردم و تا الان نصفشو خوندم. یعنی دیشب یکسره تا نصفه شب درگیرش بودم. این کتاب درمورد یه تکنیک از مردم هاوایی به نام هواپونوپونو حرف می زنه. این روش درواقع پاکسازی ذهن از خاطرات گذشته و افکار بده که اجازه میده الوهیت یا همون الهام وارد زندگیمون بشه و خب مثل قانون جذب همه اتفاقای خوب در زمان خودش رخ می ده. یجورایی حرفاش مثل استر هیکسه که از وجود درون حرف می زنه یا دبی فورد که حالا دیگه واجبه کتاباشو بخونم. این تکینیک می گه شما علاوه بر مسئولیت کامل زندگی خودتون باید مسئولیت اتفاقاتی که برای دیگران و جهان میفته رو قبول کنین. این دکتر با پاکسازی خودش تونسته تمام بیماران یه بیمارستان روانی رو شفا بده. توضیح دادن کتابای اینطوری خیلی سخته و من هنوز کامل نخوندمش و کلی سوال تو ذهنمه. وقتی تمومش کردم بهتر می تونم واستون بگم.
برای لحظه ای هردوی آن ها سکوت کردند. بیرون از مطب صدای افراد دیگر، صدای تلفن و شلوغی خیابان به گوش می رسید. احساس آرامش می کرد. عرق روی صورتش خشک شد. پنج سال پیش و از زمانی که این ماجرا آغاز شد این راز را با خود حمل کرده بود و روی دوشش سنگینی می کرد. اما برای لحظه ای این بار را زمین گذاشت و به یاد سلست قدیمی افتاد. هنوز به او راه حلی ارائه نشده بود اما حالا جلوی فردی نشسته بود که حرف او را می فهمید.
- - -
دوباره باران می بارد. دوباره مریض می شوم. روزهای بدی را سپری می کنم. اما امکان لذت بردن از روزهای خوش قبل از باران وجود ندارد؟ اصلا من چرا این جا هستم؟
این هم از کتاب بعدی "دروغ های کوچک بزرگ" نوشته ی "لیان موریارتی".
لیان موریارتی در سال 1966 در سیدنی استرالیا به دنیا آمد. از کودکی علاقه زیادی به نوشتن داشت و توانست در بزرگسالی به آرزویش تحقق بخشد. "دروغ های کوچک بزرگ" در سال 2014 پرفروش ترین کتاب نیویورک تایمز شد و شهرت زیادی برای نویسنده کسب کرد. او داستان های دیگری نیز در کارنامه خود دارد از جمله "سه آرزو"، "آنچه آلیس از یاد برد". و "راز شوهر" که در زمره پرفروش ترین های نیویورک تایمز و سایت آمازون قرار گرفت.
دروغ های کوچک بزرگ قصه ی کسانی را روایت می کند که به دلیل ترس از آبرو، اسرار زندگی شان را به هیچ کس حتی دوستان و نزدیکان خود بیان نمی کنند. قتلی رخ می دهد که والدین همه دانش آموزان یک مدرسه را تحت تاثیر قرار می دهد. "جین" یکی از مادرهای مدرسه است. او قربانی اشتباه و رفتار مردی شده است که سال ها بر زندگی او سایه انداخته است و از نظر مخاطب اولین متهم قتل به حساب می آید. اما این همه ماجرا نیست. مخاطب بیشتر از اینکه به فکر قاتل باشد دوست دارد بداند چه کسی به قتل رسیده است. داستان "لیان موریارتی" شما را تا آخرین صفحه می کشاند تا پاسخ سوال خود را بیابید. (پشت جلد)
مدت ها بود دلم هوس این سبک کتاب ها رو کرده بود. نمی دونم ابداع کننده این روش کی بوده ولی واقعا دمش گرم. منظورم داستان های درامیه که تهش وقتی همه چی رو می شه دهنت باز می مونه. جوی فیلدینگ و لیان موریارتی و سیدنی شلدون و خیلی نویسنده های دیگه که الان حضور ذهن ندارم ولی عاشقشونم همین سبک جان به لب رسان رو دارن. واقعا لذت بردم و به شدت پیشنهاد می شه. داستان سه زن در شرایط کاملن متفاوته که هر سه از مرد های زندگیشون ضربه خوردند و بالاخره تو آخر کتاب این مشکلات توی یه نقطه ختم می شه.
وقتی از خواب بیدار شدم تموم بدنم می لرزید. استرس داشتم و بدنم خشک شده بود. باورم نمی شد این خواب از کجا سروکله ش پیدا شده بود من اصلن به اون آدما فکر نکرده بودم. خواب دیدم آدمایی که تو گذشته بدم وجود داشتن توی خونه م جمع شدن و یهو همه ی آدما میریزن توی خونم و وقتی اونا رو می بینن، گذشته من رو می فهمن، آبروم میره :| توی خواب از شدت شرم و خجالت و نگرانی بیهوش شدم و وقتی چشمامو باز کردم توی اتاقم بودم
احساس می کنم تمام اتفاقات الان یعنی علافی ها و انتخاب نکردن ها و در کل زندگی درب داغونم به خاطر همین گذشته ی لعنتیه که نمی تونم برای کسی تعریف کنم. حتی این جا که ناشناسه.
نمی دونم چیکار کنم. هنوز بدنم داره می لرزه. حس بدی دارم. احساس می کنم گذشته هرگز منو رها نمی کنه.
پاولا گفت: « از وقتی با هم صحبت کردیم اتفاق های مختلفی روی داده است. اما در حقیقت به نظر می رسدکه پذیرش برخی رویدادهای خاص برای کسانی که مستقیما در آن نقشی ندارند مشکل تر از کسانی است که با آن درگیرند. چیزی که همیشه در چنین رویدادهای ناگواری از همه دردناک تر است، احساس شرمندگی دیگران است. »
- - -
بیمار ادامه داد: « اگر شما هر دو گمان می کنید که با آرامش چشم در چشم ابدیت خواهم دوخت، برای این است که هیچ درکی از آن ندارید. شخص باید مثل یک بزهکار محکوم به مرگ باشد. یا مثل من، آن وقت می تواند درباره ی آن حرف بزند. و شیطان بیچاره که تسلیم، زیر چوبه ی دار فریاد برآورد، آن دانشمند بزرگ که پس از سرکشیدن جام شوکران، شعار سر می دهد، و آن قهرمان آزادی خواهِ در بندی که تفنگی را به سینه اش نشانه رفته، خندان می نگرد، همه ریاکارند. من می دانم. که چهره ی آرام آنها، لبخند آنها، همه تظاهر است. زیرا همه از مرگ می ترسند. ترسی وحشتناک. ترسی که مانند خود مردن بسیار طبیعی است. »
- - -
مرد کور آواز می خواند و با گیتارش آوازش را همراهی می کرد. مانند مواقعی که مشروب می نوشید، صدایش ناهمگون و به طور ناگهانی گوشخراش می شد. هر از گاهی سرش را با حالت التماسی ناشیانه بالا می برد. اما خطوط چهره اش با ته ریش سیاه و لب های کبود به هیچ وجه تغییر نمی کرد. برادر بزرگ تر تقریبا بی حرکت کنار او ایستاده بود. و هرگاه کسی سکه ای در کلاهش می انداخت با حرکت سر تشکر می کرد و با نگاهی تند و سرگشته به چهره ی آن شخص خیره می شد. اما بی درنگ ترسان، نگاهش را از او برمی گرفت و مانند برادرش در خلأ خیره می شد. انگار چشمانش از نوری که به آنها اهدا شده بود و از آن نور نمی توانست چیزی به برادرش هدیه کند، شرمگین می شد.
- - -
باید باز هم به دنبال او بگردم. محکوم هستم تا آخرین لحظه ی حیات به دنبال او بگردم. او هم دارد به دنبال من می گردد. و همه اش همدیگر را جا می گذاریم.
خب اینم از کتاب گریز به تاریکی و پنج داستان دیگر نوشته ی آرتور شنیتسلر (این روزا زیاد اسمش تو زندگیمه). ترجیح میدم درمورد هرکدوم از داستان ها مطلبی بگذارم:
گریز به تاریکی: در این داستان ما شاهد سقوط تدریجی مرد 43 ساله ای به دنیای شیفتگی و ابهام هستیم. این داستان بلند ترسناک درباره ی روابط دو برادر است که نویسنده آن را، رابطه ای به ویژه عمیق و اساسی می شناسد. شنیتسلر دیوانه یا پارانویید نبود ولی بسیاری از نشانه های بیماری خود را در روبرت (شخصیت اصلی) تجسم کرد. او نیز مانند روبرت از تندروی هایی مانند نشانه های هیپنوکندریا (خودبیمارانگاری) یعنی اضطراب، افکار تهاجمی، حساسیت فوق العاده در برابر انتقاد، شک های بی مورد و حسادت (چقدر من!) رینج می برده است. مانند روبرت به موسیقی علاقه داشت، برادرش را تحسین می کرد و در عین حال به او حسادت می ورزید. از طرف دیگر برادر روبرت هم به گونه ای تصویر خود شنیتسلر است که معتقد است باید شیفتگی بیمارگونه و هیجانات روحی را مهار کرد. برادر روبرت نیمه ی سالم تر و روبرت نیمه ی بیمارتر و خیال پرداز شنیتسلر است.
مرده ها سکوت می کنند: این داستان درباره ی زنیست که با وجود همسر و فرزند، معشوقه ای هم دارد. زمانی که با او پنهانی گردش می کند دچار تصادف می شوند، معشوقه اش از دنیا می رود و زن هم از صحنه فرار می کند ولی عذاب وجدان رها کردن مرد و خیانتش او را رها نمی کند.
مردن: نخستین تجربه ی داستان بلند نویسنده است. درباره ی مردی است که می داند می میرد. در این داستان شنیتسلر روی هر دو جنبه ی روانی و جسمانی و واکنش های او نسبت به زنی که دوستش می دارد و پزشکی که پیش بینی می کند فیلیکس تنها یک سال دیگر برای زندگی فرصت دارد، تکیه می کند. به ترسیم طوفانی که در دل بیمار و معشوقه ی او بر پا می شود، امید ها و نامیدی ها، خشم و ترس، و ددگی و درماندگی و همچنین عشق و غم و سرخوشی می پردازد. هدف شنیتسلر در واقع چیزی جز گفتن درباره ی واقعیت مردن نیست.
جرونیموی کور و برادرش: درمورد رابطه ی بسیار نزدیک دو برادر و جنبه های مختلف آن، از قبیل عدم اعتماد، محبت، نفرت، تردید، ترس و تقصیر را توصیف می کند. برادر بزرگی که ناخواسته باعث کوری چشم برادر کوچکش می شود و تا آخر عمر خود را بدهکار میداند، پس زندگی خود را وقف او می کند اما .
دفترچه خاطرات ردگوندا: درمورد روحیه که از مردی میخواد داستان زندگیش رو بنویسه. داستان عشقی که در خیال اتفاق افتاده ولی در واقعیت به خاطرش مجازات می شه.
فرولاین اه: به معنای واقعی شاهکار. داستان دختر جوان به واقع دیوانه یا اگر دیوانه نیست، پس اجتماعی که در آن زندگی می کند، دیوانه است. اه دختری است در آستانه ورود به دنیای ن که پاسخش در مقابل عشق و زندگی همیشه "نه" است. اگر چه دلش می خواهد بگوید "آری". احساسات نه ی پیچیده ای دارد. شخصیت اه، الهام بخش فروید (که دوستی نزدیکی با شنیتسلر داشته) در خلق شخصیت دورا در داستان "الیزابت فون آر" بوده است. فشار اجتماع و فشار شیفتگی بیمارگونه اه با دقتی موشکافانه توصیف می شوند. لحن داستان گوی او به کمک رشته ای از گفت گو ها و بگو مگو های درونی قهرمان داستان، خواننده را به تاریک ترین زوایای روح او می برد و پرده از ناگفته ها برمی دارد و وضعیت دقیق او را به خواننده می شناساند. شخصیتی که بین خودش و تضادهایش سرگردان است.
امیدوارم قابل توجه باشه. حسابی کتاب دوست داشتنی و جذابی بود. برم سراغ بعدی.
تنها می خواست رویاهای شیرین داشته باشد. اما زیاده روی کرد و دیگر بیدار نشد.
فرولاین اه
آرتور شنیتسلر
در گذشته، زمان هایی می شد که خودم رو توی خونه حبس می کردم، لای فیلم و کتاب دفن می شدم و درنهایت یکی منو که دیگه تبدیل به دختر جنگلی شده بودم از لای این آوار بیرون می کشید و می برد بیرون حالا مادرم یا خواهرم یا. چقدر بد که دوستی ندارم تا اسمشو بیارم. حالا، که کمی اجبار هم توی کار هست برای تو خونه موندن انگار اتاقم تبدیل به زندان کوچیکی شده که فقط دلم می خواد ازش فرار کنم. هوا عالیه نه؟ جون میده واسه پیاده روی، گشت زنی تو پاساژا و کتابخونه ها یا نشستن روی نیمکت پارک ها و گوش دادن موزیکایی که هیچی از متنشون حالیت نمی شه. اصن الان که نمی تونم برم بیرون دلم هوس باشگاه کرده و یا یه کلاس جدید. آه، دارم می پوسم. چقدر تباه.
واستون نگفته بودم، کلمه "ceeport" رو که تو پست قبل معرفی کردم، روی یه تیکه کاغذ نوشتم و چسبوندم روی مودمم. کااااملن راضیم ازش. یکسره دارم فیلم می بینم و اگه مشکلیم پیش بیاد خطای سرور سایته(علاف :|) تا الان چن تا سریال تموم کردم. کتاب هم می خونم. گریز از تاریکی آرتور شنیتسلر رو تموم کردم و دلم می خواد درموردش یه پست طولانی بذارم(می ترسم چون یبار درمورد این نویسنده نوشتم به نظرتون کسل کننده بیاد هر چند مطالب جدید باشه) نمی دونم. شاید فردا.
چند روز پیش مامانم سری به خونه داییم زد و وقتی برگشت با خودش دوتا سررسید خیلی خوشگل واسم آورد. دلم نمیاد ازشون استفاده کنم و برنامه ایم واسشون.
پیرو این حبس خانگی تنها چیزی که توش تعادل داشتم یعنی خوردن و خوابیدنمم به هم ریخته (واقعا به چه امیدی زنده ای دیگه لامصب؟) یعنی شبا بیدار و روزها خواب. غذامم کلن شده آب و چایی. خب وقتی داری فیلم میبینی چایی خیلی مزه میده.
و. خب جدیدن یه حسای عجیبی هم پیدا کردم. به جملات بیشتر دقت می کنم و گاهی وقتا به خودم میام که نیم ساعت به یه جمله کتاب خیره موندم. یا نویسنده ها نابغه شدن یا من تغییر کردم. قبلن واسه پیدا کردن یه تیکه کتاب که اول پستام بیارم کلی می گشتم اما الان تک تک جمله ها خاصه.
درباره این سایت