"پیروز و کامل زندگی کن!
اگر آدم زندگی کرده باشد،
اگر کامل زندگی کرده باشد،
از مرگ وحشتی نخواهد داشت.
اگر به موقع زندگی نکند،
نمیتواند به موقع هم بمیرد!"
اروین یالوم
وقتی نیچه گریست
اول از همه برایتان از قرارم در پنج شنبه بگویم که به شدت بد تمام شد. به واقع که بقیه سعی کردند مرا زیبا کنند ولی بدتر کردند، تو زشت ترین استایل ممکن ظاهر شدم و این زشتی و بهم ریختگی و استرس روی هم جمع شد و گند زد به روزی که باید با آرامش و تمرکز طی می شد :/ در حدی که وقتی ازم سوالی پرسیده میشد کلمه ها از خاطرم می رفتند. فکر نکنم جواب مثبتی پیش رو باشد :| یعنی اگه بگه عاره خودم میگم نه. چقدر بی سلیقه :/
جمعه در خانه خواهری گذشت که هیئت دعوت کردند و نذری پخش شد که خوشبختانه به خوبی و خوشی با تمام استرس ها و دویدن ها تمام شد. کل آن هیئت بچه ها بودند که تعدادی از والدین هم در کنارشان همراهی کردند و مجلسی بسی بامزه برپا کردند.
امروز هم بعد از کلاس کل روز را خانه آ بودم و کلی صحبت کردیم و کنار هم خندیدیم. بسی لذت بخش. عصر همگی با خواهری رفتیم دور دور و کنار یه موکب ایستادیم، همه درخواست قهوه کردند و وقتی کمی چشیدند از مزه تلخش حالشان بد شد و تمام آن شات های لبریز به من رسید. پشتش هم دوتا چای ترش با نبات زدم که حسابی چسبید و انرژی ای شد برای مراسمات شب.
چند شب پیش به کائنات گله کردیم که پیر شدیم و طعم دوست داشتن کسی را نچشیده ایم. اشتباه خودمان بود شرح فرد مورد دوست داشته شده را با جزییات نگفته بودیم و این دو سه شب حسابی کراش زده ایم روی فردی که از ما کوچک تر است و به شدت تو دل برو و دوست داشتنی :/ به دلیل شانس بد، اندکی بیبی فیس هستیم که باعث شده فکر کند کوچکتریم و خلاصه که. کل مراسم رو به رویمان می نشیند و به هم دیگر زل می زنیم، فارغ از جهان.
حالا از اثرات آن قهوه های بیش از حد عصر خواب نمیبرد مرا و می نشینم کنار حیاط و به دلبر که جان فرسود از او فکر می کنم. به کجا داریم میریم؟!.
درباره این سایت