صبح زود از خونه زدم بیرون به مقصد کتابخونه. امروز خیلی بدشانسانه روی نگاه بقیه حساس شدم و تا متوجه می شدم دست و پام رو گم میکردم، نزدیک بود پهن بشم روی کف اتوبوس، دستم محکم به در کتابخونه برخورد کرد و وسط خیابون یه صندوق صدقات رو تقریبا بغل کردم و نمیدونم چرا. 

تصمیم گرفتم فعلن تا مدتی کتاب نگیرم، پشت این تصمیم منطق عاقلانه ای نبود چون نخوندن کتاب اصلن کار درستی نیست. راستش دارم سعی می کنم به وجود درونیم بیشتر توجه کنم و این وجود درونی بهم میگه فعلن واسه یه مدتی باید کتابو کنار بذارم. با دلشکستگی به مسئول تحویل کتاب خیره شدم، تقریبا کتابا رو از دستم کشید و خیره به کفشام اومدم بیرون. آه از این حسرت.

سریع رفتم طبقه بالا تا مجله موفقیت رو بخونم، سری نیمه دوم فروردین خیلی خیلی خوبه، در کل درمورد تغییره، چطور تغییر کنیم و چه چیزهایی میتونن کم کنند، داستان آدم هایی که تغییر کردند مثل آنتونی رابینز و زیگ یا حتی کارخونه فورد و نوکیا. نیمه اول اردیبهشت رو یه دختر زودتر از من برداشته بود و هر چه صبر کردم سرجاش نگذاشت، منم پاشدم و زدم بیرون. 

تو اتوبوس تصمیم گرفتم وقتی رسیدم اصلن نخوابم و کارهایی که می خوام رو انجام بدم و. خب، نیم ساعت بعدش کاملن خواب بودم. وقتی بیدار شدم دوستم زنگ زد و راه افتادیم به خیابون گردی، یجای خیابون یه درخت آلوچه پیدا کردم. خیلی عجیبه از شهرداری اینکارا برنمیاد، احتمالا هسته ای اتفاقی رشد کرده بود. حسابی هم پربار و خوشمزه :) دستی به شکم رسوندیم و باهم برگشتیم خونه. 

وقتی کتاب می گرفتم احساس می کردم این سه تا کتاب یه بار بزرگ روی شونه های منن، دائم می خواستم کتاب بخونم و کارهای دیگه نمی ذاشت، منم از هردو می موندم. حالا که کتاب ندارم انگار اتاقم تاریک و خفه شده، احساس می کنم یه تیکه گنده از قلبم هنوز توی کتابخونه گیر کرده :( واسه همین نتونستم طاقت بیارم و رو آوردم به پی دی اف هایی که گوشه کامپیوترم خاک می خوردند. گتسبی بزرگ رو شروع کردم و از همون اول به نظرم جذاب اومد. خب. وجود درونیم فقط گفت دیگه کتاب نگیرم نگفت که دیگه نخونم :)


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Kharkhoon e Badbakht CoinPot Free Coin سئو سايت David Billy FactGraphic | فکت گرافیک طراحی داخلی ساختمان April دوست دارم ایران