صبح با ورودم به کلاس فهمیدم همون کاری که من کردم رو حتی بقیه همکلاسیام انجام ندادن و خوب، متهم شدم به خودشیرین کلاس :/ تا حالا تو زندگیم این لقبو نداشتم. کم کم داشتم حس می کردم تو مدرسه ایم که مربیم با گفتن من یه کلاس دیگه دارم به شدت فعال تر و خلاق ترند، تیر خلاص رو به من زد. نزدیک ظهر یکی از بچه ها یه عالمه لواشک از کیفش درآورد و گفت خودش درست کرده، به همه یه تیکه داد و روزمونو قشنگ کرد، من آلبالو برداشتم و به شدت خوشمزه بود.
تا رسیدم خونه لباسامو ریختم یه گوشه اتاق و پریدم رو تخت که مامانم داد زد بیدار باش خواهرت داره میاد پشت در نمونه، گفتم باشه و خوابیدم. خب انگار که بابام اومده بود و دررو باز کرده بود. با رسیدن خواهری حمله دوتا گودزیلا شروع شد و خوابم به نیم ساعت هم نرسید. با هم غذا خوردیم و نشستیم به گپ زدن، یهو گفتم فردا پسفردا تولدمه :) و واسه خودم ذوق کردم که خواهری گفت چرا میگی؟ من می خواستم فردا با کیک سوپرایزت کنم. و همانا گاهی خواهران شما حماقت های بزرگی را مرتکب می شوند. خب خواهر من چرا نباید تولدمو یادم باشه؟ چرا تو سوپرایزتو لو میدی؟ آخرشم من آرزوی سوپرایز شدن رو به گور میبرم با این خانواده :/ یکم بعد خواهری خوابید و منم وظیفه جذاب خوابوندن گودزیلاشو بر عهده گرفتم، انداختمش رو پام و هی ت تش دادم بلکه بخوابه، می خواست بلند شه اجازه نمی دادم که یه فحش ریز با چشماش داد و پاشد بغلم کرد، تازه فهمیدم باید راه برم به جای اون حرکت تهوع آور و تا یه دور زدم سریع خوابش برد. تنها لحظات آرامش این خونه وقتیه که همه خوابن. خواهری با سردرد بیدار شد، کلی ماساژش دادم و یه قرص هم دادم خورد و بچه ها رو بردم تو اتاقم. چندتا آهنگ گذاشتم و به شدت خستشون کردم تا آروم باشن. بعد از شام هم این قوم مغول به سمت خونه رهسپار شدند. انقدر هوا سرد شده که اگه بارون نیاد خیلی دلخور می شم :/
درباره این سایت