این چند روز استرس ما تو اوج بود و امروز تو همون اوج خدافزی کرد و رفت. البته من هنوزم نگرانم چون همه چیز قطعی نیست. بذارید کامل تعریف کنم، هر چی می خوام خلاصه بگم دلم نمیاد. همون خونه ای که بهتون گفتم براش خواب دیدم رو چند روز پیش قیدشو زده بودیم، دلیلشم اعلام فروش خونه بغلیش بود، همون همسایه خواهرمه که ما بیشتر روزها خونشون بساط می کنیم. یجورایی انگار این جو فروش و خریدها باعث شده بود اونهام به ولوله بیفتند که خونه رو به ما بفروشند و یه خونه دو طبقه بخرند که واسه آینده ازدواج پسرشون هم باشه. این شد که ما خونه قبلی رو کنار گذاشتیم و با ذوق سراق این خونه رفتیم چون از کناریش خیلی شرایط بهتری داشت و ساختش درست تر بود. حتی قرار بنگاه هم گذاشته بودیم که امروز عصر معامله کنیم و همه چیز رو تموم شده فرض می کردیم که اینجا من وارد قضیه میشم. دوباره کوآلا خواب دید :) زدم روی دست فرعون مصر :دی
دیشب نزدیک تایم سحری خواب دیدم رو به روی خونه وایسادیم، من و مادری و پدری، و منتظر چشم به در خونه دوختیم که یهو پسرشون از خونه میاد بیرون و به ما میگه "صبر کنید." و میره داخل. یهو گوشه سقف خونشون شروع کرد به ریختن و یه تیکه بزرگش فرو رفت. سه بار پسر صابخونه اومد بیرون و گفت صبر کنید و بعدش هم بیشتر سقف خونه ریخته بود که مادرم با غصه رو کرد به من: "این خونه که هیچی ازش نمونده، فایده نداره. بیا بریم." و داشتیم سه تایی با قلب شکسته دور میشدیم که از خواب پریدم و سر سفره سحری واسه مامان بابام تعریف کردم. بهم گفتن خوابام به خاطر نگرانیمه که منم قبول کردم و تا صبح خوابیدم.
نزدیک ظهر خونه خواهری جلسه قرآن بود که رفتم بچه ها رو نگه دارم. یکم قبل از اومدن همسایه هاش، پسر صاحبخونه زنگ زد و به خواهرم گفت زمینی که در نظر داشتند رو نمی تونن بخرن و باید صبر کنیم و حتی شاید منتفی بشه. اینجاست که باید به کوآلا ایمان بیارین :))))))
خلاصه ما فهمیدیم که سرکاریم و حسابی قلبمون شکسته بود که همسایه ها اومدند و خبر معامله همون خونه قبلی که در نظر داشتیم هم رسید و انگار الکل ریختند تو آتیش قلب ما. از همه جا رونده و مونده بودیم، مادرم اومد خونه خواهری و سه تایی کلی حرص خوردیم، آخه قضیه خرید این خونه مال یکی دوروز نیست چند روز ما رو تو آبنمک گذاشته بودند و حتی سر قیمت هم کلی منت گذاشتند که به شما ترحم کردیم و ارزش خونه ما بیشتر از این حرفهاست :/
داشتیم سه تایی خاک رس به سر می ریختیم که فکری به سرمون زد و به بنگاهی سر کوچمون زنگ زدیم. یه سری قول و قرارها گذاشته شد. طبق معمول من بچه ها رو نگه داشتم و بقیه رفتند بنگاه و وقتی برگشتند با انگشت جوهری مادرم مواجه شدم، خونه ای نیمه ساز که قراره تا دوماه دیگه کامل بشه و تحویلمون داده بشه با اندازه و ساختی که حسابی عاشقش شده بودند و تو مکانی به شدت بهتر از اون دوتا خونه قبلی رو خریده بود. البته هنوز کارها تموم نشده و فردا قطعی میشه. چنان ذوقی توی خونمون جریان پیدا کرد که تموم استرس ها رو شست. حتی قول خرید امکانات ساخت به سلیقه خودمون رو هم گرفتیم :) احساس می کنم یه بار بزرگ از روی قلبم برداشته شده.
درباره این سایت