"در زندگی بعدی، کاش می شد مسیر را وارونه طی کنم. در آغاز، پیکری بیجان و مرده باشم و آنگاه راه آغاز شود.
در خانه ای از انسانهای سالمند، زندگی را آغاز کنم و هرروز همه چیز، بهتر و بهتر شود. به خاطرِ بیش از حد سالم بودن، از خانه بیرونم کنند. بروم و حقوق بازنشستگی ام را جمع کنم.و سپس، کار کردن را آغاز کنم.
روز اول، یک ساعتِ طلایی خواهم خرید و به مهمانی و پایکوبی خواهم رفت. سپس چهل سال پیوسته کار خواهم کرد و هرروز ، جوان تر خواهم شد. آنگاه برای دبیرستان آماده ام؛ و سپس به دبستان می روم و آنگاه کودک می شوم و بازی می کنم. هیچ مسئولیتی نخواهم داشت. آنقدر جوان و جوان تر می شوم تا به یک نوزاد تبدیل شوم. و آنگاه نه ماه ، در محیطی زیبا و لوکس ، چیزی شبیه استخر ، غوطه ور خواهم شد . و سپس با یک لحظه برانگیختگیِ شورانگیز ، زندگی را در اوج به پایان برسانم !"
مرگ در می زند
وودی آلن
تونستم بیدار بشم :) حتی سر کلاس هم خیلی سرحال بودم و درس رو کاملا فهمیدم. همه از مانتوم تعریف کردن و گفتن مبارک باشه. البته هنوزم ایرادای زیادی دارم. وقتی برمی گشتم آفتاب خیلی زیاد بود و تا رسیدم خونه هوا ابری شد و بارون گرفت. صداش برام مثل لالایی بود و در ادامه شش ساعت خواب بی وقفه :) وقتی بیدار شدم هنوز بارون میومد و رعد و برق های زیاد. انگار تو خونه هم هیچ کس نبود که یادم افتاد دیروز گفتن قراره عصر یه خونه نزدیک خونه خواهری رو تو بنگاه معامله کنند. محض اطمینان مامانمو صدا زدم که دیدم توی اتاق یه گوشه خوابیده و هیچ اتفاقی نیفتاده. ازش پرسیدم که گفت ممکنه خونه کناریش رو بخریم، اون بهتره.
راستش با فهمیدن نخریدن اون خونه دلم آروم گرفت و خوشحال شدم. آخه چند شب پیش خواب دیدم که این خونه رو خریدیم. برعکس واقعیت این خونه به شدت بزرگ و قدیمی ساخت و خرابه وار بود. از علاقه مادرم بخاطر خرید این خونه متعجب بودم و همش جیغ میزدم "این خونه خوب نیست باید بریم".
با همین فرمون داشتم ادامه می دادم که احساس کردم از سقف همونجای خونه یه چیزی قطره قطره روی سرم برخورد می کنه، دقیقن جای مسح وضو :/ دستمو کشیدم رو سرم و وقتی نگاه کردم یه عالمه خون توی دستم بود. با دیدنش وحشت کردم و جیغ زدنم وحشتناکتر شد "باید از اینجا بریم، من می ترسم، یه چیزی اینجا هست".
یهو مادرم از اتاق های کاهگلی انتهای خونه با چند تا کیسه پر از لباس های من دوید بیرون و پرت کرد توی کوچه و گفت "اگه اینجا رو دوست نداری، از اینجا برو" وقتی منو بیرون کرد به این کارش فکر نمی کردم و تو خواب فقط دنبال این بودم که خونوادم رو از اون خونه بکشم بیرون. با وحشت و حیرت نگاه به خونه می کردم که از خواب پریدم. دقیقن موقع سحری خوردن بود.
امشب که خواهری اومد خونمون با ترس بهم گفت خوابی دقیقن مثل خواب من دیده. خودمون از این خواب دونفره متعجب و متفکریم :/
درباره این سایت