"واقعیت مثل یک کیسه می‌مونه.

خالی که باشه سرپا وا نمی‌ایسته.

برای اینکه سرپا نگهش داری،

اول باید تمام دلایل و احساساتی رو که باعث موجودیتش شده‌اند بریزی توش.

هر کدوم از ما یه دنیا چیز تو وجودمون داریم. 

لوئیجی پیراندلو"


اوه هرروز دارم فکر می کنم در شرف یه تحول بزرگم و خب هیچ اتفاقی نمیفته. فکر کنم این روند تحول تا آخر عمرم ادامه داشته باشه :) کل روز مثل یه جسد بودم که هر از گاهی ت می خورد. نمی دونم با این حجم از تنبلی و بی حالی و بی انگیزگی چیکار کنم :/ 

قبوله. من گند زدم. این زندگی یه هدیه بود که من با چاقو به جونش افتادم و آتیشش زدم و الان دارم فکر می کنم با خاکسترش چه گند دیگه ای می تونم بزنم. بهترین سالهای زندگیم باید انقدر مزخرف تموم بشه. بدترین قسمت روز زمانی بود که دوستم زنگ زد. این یکی بچه قمه و زمان دانشگاه خیلی خفن و دیوونه بودیم باهم. یکماهه تصمیم دارم باهاش تماس بگیرم و از اسفند سال پیش می خوام برم مدرکم و بگیرم و یه سری هم به دوستم بزنم. اوضاعش بهتر از من نبود، اونم مثل من داره هر چی فیلم دم دستش میاد نگاه می کنه، البته من وسطاش یه کتابی هم می خونم، و بقیه روز داره تو اینترنت چرخ می زنه. یه کمی بهم دلگرمی دادیم که یهو سرم داد زد "من نصف هوش تو رو داشتم الان اینجا نبودم" :/ ازم سراغ تصمیمایی که گرفته بودمو بهش گفته بودم رو گرفت که ماندم از خجالت و عصبانیت.

تو وبلاگ ست گودین یه چیزی خوندم:

Please don’t hesitate. Find something that matters to you and learn it.

اوکی، من بعد از بیست و یکسال زندگی کسالت بار هنوز نمی دونم چی می خوام. کوآلای درونم با عجز ازم می خواد کتابمو بگیرم دستم و درحالی که تو حیاط خونمون لم دادم غرق دنیای خیال بشم ولی یه مادربزرگ پیر غرغروی درونم دارم که میگه فقط خفه شو :/ نمی تونم انتخاب کنم به کدوم گوش بدم چون همش توی حرف همدیگه می پرن. یه عالمه انتخاب هست، می خوام زبان انگلیسی رو یاد بگیرم، می خوام باشگاه برم، دلم می خواد درس بخونم، دوره خیاطیم مونده، دلم می خواد یه درآمد داشته باشم، کلی کتاب با صدای ضعیف سمفونی وار اسممو صدا می زنند، یه عالمه فیلم هست، باید به ازدواج هم فکر کنم، یه عالمه عادت بد دارم که باید تغییر بدم مثل بی نظمی، تنبلی، غذاهای ناسالمی که می خورم، کمبود اعتماد بنفسم، تصمیم گیری مزخرفم و چیزای زیاد دیگه، در آخر هم باید درمورد اعتقاداتم یه تصمیم قاطع بگیرم. همه اینا در کنار خستگی دائمی و بی انگیزگی و ناتوانی من تو اولویت بندی و عمل کردن، یه روز عالی واسه لم دادن گوشه خونه و خیره شدن به سقف می سازه. اصلن تنوعی که واسه وبلاگ می خوام همینه، دوست دارم با ذوق بنویسم و براتون از موفقیت های ریز ریز و کوچولوم بگم ولی هرشب فقط می تونم به خودم غر بزنم چون وقتی می خوام از روزم بنویسم عذاب وجدان می گیرم و یاد میفته باید چه کارهایی انجام می دادم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مصباح Stephanie هنر گرافیک cs scorpion تـــــــرانــــس فــــایـــــل کارشناسی ارشد و دکتری زمین شناسی خرید بک لینک و رپورتاژ آگهی ارزان چيزي شبيه سكوت.... فيلتر شني استخر coanresin