از چند روز پیش فکری افتاده تو سرم، حکمت دائم کتاب خوندن من چیه؟! درموردش خیلی فکر کردم، من با خوندن رمان و هر نوع نوشته دیگه ای فقط واسه خودم یه بهانه جور می کردم برای تنبلی. همیشه یه لیست طولانی و چندتا کتاب روی میز انتظارم رو می کشیدند. از خیلی چیزا واسه کتاب خوندن میگذشتم چون یه سرپوش بود واسه واقعیت. کتاب خوندن خیلی خوبه، دنیاتو بزرگ تر می کنه، یه عالمه درس بهت یاد میده، تجربه هایی که تو زندگیت نمی تونی داشته باشی رو بهت میده ولی با زیاده روی پاهات از روی زمین کنده می شه و پرت می شی وسط آسمونا، فکر می کنی همون تجربه های لذت بخش کافیند واسه ادامه زندگی و یادت میره یه رمان شروع نشده انتظار داستان تو رو می کشه، زندگیت.
این چندروز که کتاب و فیلم رو تحریم کردم می بینم چقدر زمان اضافه دارم. چقدر از وقتم رو بیش از حد صرف کاری کردم که خوبه. مغزمو تبدیل کردم به زباله دانی اطلاعات و داستان هایی که بیشتر از فایده هاش، حجم زیادی از تمرکز ذهنمو گرفته. حالا کوآلا داره درد بعد از اعتیاد به خوندنشو می کشه و حالش اونقدرا خوب نیست، واسه همینه همه چی به نظرم کسالت بار شده، انگار جادوی فرشته مهربون توی سیندرلا واسه من تموم شده و برگشتم به دنیای خودم.
ظهر سعی کردم یکم غذا بپزم و کارهای کلاسو انجام بدم. تو فکر بودم بعد از ظهر چیکار کنم که دوستم زنگ زد و دعوتم کرد. با یه جعبه شیرینی و یه شاخه گل رز که از باغچه همسایشون چیده بودم به دیدنش رفتم. تمام عکس ها و فیلم های عروسیشو رو تک به تک نشونم داد. از کلیپی که توی یه عمارت و باغش ساخته بودند گرفته تا خوندن شوهرش تو مجلس عروسیش و ماه عسلش تو استانبول. بعدش نشستیم پشت سر بقیه بچه ها کلی غیبت کردیم و حرف زدیم. تقریبا تمام شکلات تلخ هاشو تموم کردم و یه عالمه ترشیجات خوردم که آخرش فشارم افتاد. با هم خورش قیمه واسه شام درست کردیم و بعد از شام با اسنپ برگشتم خونه، دلم نمی خواست واسه شام بمونم.
"مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییر ناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی میمونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانهوار در حال تکامله و به شکل غیرقابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه.!"
استیو تولتز
درباره این سایت