تنها می خواست رویاهای شیرین داشته باشد. اما زیاده روی کرد و دیگر بیدار نشد.
فرولاین اه
آرتور شنیتسلر
در گذشته، زمان هایی می شد که خودم رو توی خونه حبس می کردم، لای فیلم و کتاب دفن می شدم و درنهایت یکی منو که دیگه تبدیل به دختر جنگلی شده بودم از لای این آوار بیرون می کشید و می برد بیرون حالا مادرم یا خواهرم یا. چقدر بد که دوستی ندارم تا اسمشو بیارم. حالا، که کمی اجبار هم توی کار هست برای تو خونه موندن انگار اتاقم تبدیل به زندان کوچیکی شده که فقط دلم می خواد ازش فرار کنم. هوا عالیه نه؟ جون میده واسه پیاده روی، گشت زنی تو پاساژا و کتابخونه ها یا نشستن روی نیمکت پارک ها و گوش دادن موزیکایی که هیچی از متنشون حالیت نمی شه. اصن الان که نمی تونم برم بیرون دلم هوس باشگاه کرده و یا یه کلاس جدید. آه، دارم می پوسم. چقدر تباه.
واستون نگفته بودم، کلمه "ceeport" رو که تو پست قبل معرفی کردم، روی یه تیکه کاغذ نوشتم و چسبوندم روی مودمم. کااااملن راضیم ازش. یکسره دارم فیلم می بینم و اگه مشکلیم پیش بیاد خطای سرور سایته(علاف :|) تا الان چن تا سریال تموم کردم. کتاب هم می خونم. گریز از تاریکی آرتور شنیتسلر رو تموم کردم و دلم می خواد درموردش یه پست طولانی بذارم(می ترسم چون یبار درمورد این نویسنده نوشتم به نظرتون کسل کننده بیاد هر چند مطالب جدید باشه) نمی دونم. شاید فردا.
چند روز پیش مامانم سری به خونه داییم زد و وقتی برگشت با خودش دوتا سررسید خیلی خوشگل واسم آورد. دلم نمیاد ازشون استفاده کنم و برنامه ایم واسشون.
پیرو این حبس خانگی تنها چیزی که توش تعادل داشتم یعنی خوردن و خوابیدنمم به هم ریخته (واقعا به چه امیدی زنده ای دیگه لامصب؟) یعنی شبا بیدار و روزها خواب. غذامم کلن شده آب و چایی. خب وقتی داری فیلم میبینی چایی خیلی مزه میده.
و. خب جدیدن یه حسای عجیبی هم پیدا کردم. به جملات بیشتر دقت می کنم و گاهی وقتا به خودم میام که نیم ساعت به یه جمله کتاب خیره موندم. یا نویسنده ها نابغه شدن یا من تغییر کردم. قبلن واسه پیدا کردن یه تیکه کتاب که اول پستام بیارم کلی می گشتم اما الان تک تک جمله ها خاصه.
درباره این سایت